.

.

خداحافظ

 من دیگه اینجا نمینویسم . 

اگه خواننده ی بدون کامنت بودین توی نظرات آدرس وبلاگتون و برام بزارین .میخوام از اینجا برم .شاید برم یه جایی دیگه با یه اسم دیگه و وبلاگ دیگه ... نمیدونم دیگه از روزانه هام بنویسم یا نه . هنوز تصمیم قطعی نگرفتم .آدرس یادتون نره .اگه خواستم دوباره بنویسم حتما بهتون خبر میدم .

نظرات تاییدیه و تایید نمیشه اما خونده میشه .

مرسی از همراهیتون تو این مدت  

 

 

خرداد۸۸: بعد از مدت ها برگشتم و آرشیو حذف شدمو برگردوندم .تا اونجایی که تونستم نظرات رو بستم .و فقط همین پست کامنتدونی باز داره. 

عیدانه !

یک سال گذشت ... برای من زود و تند نبود .چون پر از خاطره و فراز و نشیب بود .تجربه هایی تو این سال کسب کردم که امیدوارم بتونم ازشون درس بگیرم و باعث بشن دیگه اشتباهاتم و تکرار نکنم و خوبی هاشو تکرار کنم . شاید بهترین اتفاقی که تو این سال برام افتاد ساختن وبلاگم بود و پیدا کردن دوستای مجازیی که بدون هیچ چشمداشتی و دور از حسد و کینه همیشه همراهم بودن . یه مدت پیش داشتم با خودم فک میکردم ببین چه خوب شده که وبلاگا اومدن ! قبلنا خونواده ها شلوغ و پر جمعیت بودن.الان ماها هرکدوممون حداقل دو سه تا دایی و خاله داریم (خود ِمن سه تا دایی دارم و پنج تا خاله! ) اما بچه های ما که اینطوری نیستن . حالا خونواده ها حداکثر دو تا نی نی میارن .نسل های آینده هر کدوم یه دونه دایی یا خاله/یکی عمو یا عمه دارن . طفلکی ها دلشون میگیره خوب ! اما با اومدن این وبلاگ ها کلی دوست برای آدم پیدا میشه و اگه با چندتاشونم رفت و آمد داشته باشی خودش کلیه !(مثلاط خانومی خودمون کلی با دوستای وبلاگیش رفت و آمد داره و خوشه ماشاالله ) (یا من .فک کردین بخوام برم تهران چیکار میکنم !؟ خوب معلومه خراب میشم سر ِ زندگی/م و ف/چشمک

اینه که خواستم بگم قدر ِ وبلاگ ها و دوستای مجازیتونو بدونید .چون کلی براتون تجربه داره و همدم ِ تنهاییاتونه ! واسه خانومای کارمندم که دیگه مشخصه چشمک . 

کارهایی که قراره انجامشون بدم :

چند وقت پیشا از وبلاگ ه یاد گرفتم که واسه خودم یه تقویم بردارم و کلی آشپزی و غذاهای جدیدی که یاد میگیرم از مطبخ خاله خانوم و ... رو برای خودم یادداشت کنم و در صورت لزوم استفاده !

گزینه بعدی : دیشب یه نفر تو چت کلی از سفره ی عقد و مدل ِ جدید و این چیزا حرف زد و ازم خواست سفره ی عقدمونو خودمون بچینیم . مطمئنم ایده ی بدی نیست و اگه فرصت کنیم عملیش کنیم عالیه .چون اگه دقت کنید میبید که همه ی سفره ها شبیه هم شدن و چیزی ِ جدیدی چشم ِ آدمو نمیگیره .نهایتش اینه که میوه آرایی ها و یا رنگ ِ خود ِ سفره متفاوته .ما یه فکرای جدید داریم .از خود راضی 

دیگه اگه به میخوام همون یه نفر و مجبورش کنم دیگه کم کم شعراشو کتاب کنه .ایشالله که مشکل سربازیشم حل میشه و ارشد قبول!  (قانون جذب : پی لیز انرژی +) 

دیگه یادم نمیاد .... 

آرزوهام با فراموش کردن ِ اتفاقات ِاین چند روز : 

خدایا مارو با مرگ عزیزانمون / فقر / و بیماری  امتحان نکن ...

 امیدوار سال ِ ۸۸ برای همه پر از برکت و آرمان باشه . هرکسی هر آرزویی داره برآورده بشه و همه ی اونایی که مریضن بهبود یابن،اونایی که رو تخت بیمارستانهان سلامتی کسب کنن و اون فرزندهایی که پدر مادرشونو گوشه ی خانه ی سالمندان رها کردن یه ذره مهر و محبت و عقل نصیبشون بشه . اونایی که نینی میخوان بچه دار بشن و اونایی که نمیخوان نه .

دوستایی که برای آیندشون کلی نقشه دارن و با امید روزهاشونو سپری میکنن به همه ی آرزوهاشون برسن (م م د ه ن ر ش م م ی س)  ما هم اگه صلاحه اواخر 88 تو رابطمون یه تحولاتی پیش بیاد و هم خودمون هم خونواده هامون از ته دل از وصلتمون راضی باشیم . 

 

 به یک نفر : قلبماچ

سالم و تندرست باشید . 

سال تحویل دعا یادتون نره ! 

ممنون از همه ی بودن ها و همراهیاتون قلبrose

لجبازی !

گ اونقدر نیومدم که به کل یادم رفته اینجا نوشتن هامو٬سه دفعه خطِ اول و پر کردم اما به دلم ننشست . البته تا چهارشنبه شب هنوز یه تتمه ای برام اینترنت مونده بود اما اونقدری نبود که بشه نوشت ... اعتیادم به اینترنت اونقدر زیاد شده که دو روز که نتونم بیام انگار با خودم یه چیزی کم دارم ٬همش تو حال و هوای خودم و تنهاییام حرفامو تو ذهنم برای اینجا مرورشون میکردم ٬گاهی تو خیال یه پست میزاشتم و گاهی هم تو کامنتدونی ها سرک میکشیدم . 

تو ین مدت اتفاق ِخاصی نیوفتاد فقط یه سری روزمرگی های تکرار شدنی تکرار شدن و تکرار شدن .و من تو دفتر ذهنم روی همه ی روزهای سپری شده و با ماژیک یه رنگِ سرتاسری میزدم به یه امیدی ... 

گاهی هم بازم اون حس های متناقض می اومدن سراغم و همه ی امیدهامو پوچ میکردن .چند وقت پیشا که داشتم نوشته هامو میخوندم کلی رفتم تو فکر!دیدم یه جا شادم یه جا غمگین یه جا پر از حسِ ناب ِعشقم یه جا از خودم و خودش ... نمیدونم چرا اینطوریم گاهی به سرم میزنه نکنه هنوز . 

بی خیال بریم سراغ ِ روزمرگی ها : هفت هشت ماه پیش مامان برام از سفر یه مانتو لی اورد ٬کلی روش کار شده و خوشکل بود اما خیلی برام بزرگ بود ٬چند وقت پیش رفتم دادم برام اندازش کردن ٬رنگشم خیلی کمرنگ بود و به دلم نمینشست دادم مشکی کردن ٬کلی خوشکل و شیک شده بود اما اندازم نبود ! چاق نشدم !اون خیاطه یه کم چسبون دوخته بود ٬موقعِ رنگم یه کم آب رفته بود . چه شود ! اون که دیگه به تنم اندازه نبود ٬دادمش به خواهری و تو خیابونا دربه در دنبال پارچه ی لی بودم .کلی گشتم تا پیداکردم ٬بازم مشکی نداشن آبی گرفتم و دادم رنگش کردن برام٬چشمتون روز ِ بدنبینه شد عین ِ پارچه ی چادر مشکی ! دیگه اصلا شبیه لی نبود .دست که میزدم دستام سیاه میشد٬خولاصه شستن و تو هاله گذاشتن و اتو کشیدنش بماند ٬دادم خیاط برام بدوزه تا چند روز دیگه آماده میشه ٬اما بعد از اون بازم باید یکی و پیدا کنم که برام گلدوزیاشو انجام بده ! اون قبلیه رو مامانم خریده بود ۲۵ اما این یکی ۳۰ پارچه٬۲۰ خیاط/۵ رنگ/و معلوم نیست چقدرم میگیرن روش کارکنن! چه شود این مانتوهه . اما بازم خدا کنه خوب بشه که به این همه گرفتاری بیارزه . 

دیگه اینکه چند روز پیش که با دوستم رفته بودیم دانشگاه٬کلاسمون تشکیل نشد ماهم از فرصت استفاده کردیم و رفتیم گردشون ! تو راه ِ رفت کلی شکو.فه های خوشکل دیدیه بودیم و دلمون قنج رفته بود برای عکس گرفتن ازشون ٬به خاطر همین برگشتنی نگهداشتم و رفتیم کلی عکس گرفتیم .

چند وقته رابطمون یه جوریه ... مثل قبلنا نیستیم ٬شدیم عینِ اوایل ِ آشناییمون دوتامون دنبال بهونه ایم ... زود دعوامون میشه .زود دلخور میشیم زود بحث پیش میاد .انگار نه انگار که یک سال و هشت ماه گذشته . نمیدونم چمونه شاید دیگه دوتامون خسته شدیم از همه چی از اینکه هی گفتیم کاش کاش کاش .از اینکه همش تو تنهاییا غصه خوردیم و به خودمون امید دادیم صبر صبر صبر ! نمیدونم شایدم من اینطوریم و اون نیست . شدیم عین ِ بچه ها ! لجبازی میکنیم . مثلا میگیم این کارو کردم چون تو اِل کردی . یا اینو گفتم چون تو گفتی بِل و... نمونش همین دیشب ! دیگه خسته شدم بهش اس مس دادم : (کاش به بهونه ی دوست داشتن ِ زیادی اینجور بحثمون نمیشد ٬نه نگران شدنتو میخوام نه کم محلی ِ توقع ِ بعدشو ٬به خاطرِ دو ساعت پیش ِگوشیم نبون معذرت میخوام) 

یکی پاش درد میکنه خیلی نگرانشم ٬ - امروز زیاد بهم محل نمیداد .بهش گفتم حالا که غصه دارم و ناراحتم تنهام میزاری؟ گفت اشکال نداره باشه به حساب ِ اون روزایی که من ازت دلخورم و تو تنهام میزاری ... 

مطلب !

 آسمانی به یادم می آید 

که برای باریدن دل ْدلْ میکرد 

و برگی برای نوشیدن

التـــماس!

دلْ دلْ نکن ای آسمان ِ بغض گرفته ی من 

بگذار از این دلِ ساده بوی کاهـگل بلند شود .  

 

آسمون ِ اینجا ابریه ... آسمون ِ دل من صاف؟ ... آسمون ِ دلهای عاشقتون آفتابی !

چشم جذب !

رفتم دکتر برای لیز.یک چشمم ٬اما مثل ِ۶ ماه پیش نظرمو تغیر داد ! راستش اول موقعی که منتظر بودیم تا نوبتمون بشه خودمم یه کم ترسیده بودما ! اما با خودم میگفتم مرگ یه بار شیونم یه بار ... تو فکر ِخانوم خونه۱بودم ... احساس میکردم دکتره بد اخلاق باشه ... اما از قانون ِجذب استفاده کردم و هی به طرفش انرژی مثبت فرستادم ! وقتی رفتم تو باورم نمیشد! یه دکتر ِگوگوری ِخوش برخورد بود. چشممو معاینه کرد و گفت دوست داشته باشی عملت میکنم اما اگه دوباره شماره ی چشمت تغیر کنه چی ؟ ممکنه الان که بری یک سال دیگه بیای هم شماره چشمت تغیر نکرده باشه ممکن هم هست تغیر کنه . اونی که شماره چشمش ۷ . ۸ هست براش مهم نیست میاد عمل میکنه و بعدا هم اگه ۲ نمره بمونه یا باز زیاد بشه کلی هم خدا رو شاکره اما واسه کسی مثل ِ تو نیم هم نیمه ها ٬تو هنوز یک و نیمی ! 

پرسید چی کار میکنی دختر ؟ گفتم دانشجو ام . گفت پس هنوز خیلی زوده درس میخونی ممکنه بازم تغیر کنیا ! 

منصرف شدم ...  مشکل اینجاست که اصلا با عینک و عینک زدن میونه ی خوبی ندارم . یا نمیزنم یا هر از گاهی لنز٬خداروشکر هنوز به اون حدی نرسیدم که عینک لازم بشم ٬دیگه هم نمیشم اما ... تصمیم گرفتم بعد از درسم برم سراغ ِ عمل .خوبه نه ؟  

دیشب اس ام اس دادم به گوپی : ۲۵ سالمه تو ۲۸ . یه شرکتِ بزرگه ... من خانوم مهندسشم ! تو یه شغل ِخیلی خوب داری ٬رییس ِ اونجایی ! خونمون شیکه و نقلی ... اما پر از عشق ! تعطیلیا باهم میریم سفر.قول دادی همه جای ایرانو که رفتیم بعد میریم جهان گردی .دارم بهت میگم :گوپی یک سال دیگه نی نی بیاریم ؟ ... مخالفی و... 

جواب داد همه ی اینا رو گفتی منم میخوام . اما بدون ان شاالله دیگه نگو .

دیگه اینکه حتما قانون ِجذ.بِ خانوم خونه رو بخونیدش.عالیه .هنوزم تحریم ِاینترنتم کمتر از صد تا دیگه مونده .من معتادم ....

پایان طوفان !

گ این چند روز اتفاقات عجیبی افتاد ٬ خیلی عجیب یه خونه تکونی اساسی قبل از عید شاید تو رابطمون نیاز بود ... حتی اگه خیلی خیلی سخت باشه ! 

به همه چی فکر کردم  فکرای جورواجور اومد تو سرم . حتی جدایی خنثی 

اما اگه گره خوردی دیگه خوردی ٬اگه پیوند بستی دیگه بستی ! اگه شروع کردی پایانش سخته . 

نمیدونم اسمشو چی باید بزارم ؟سوء تفاهم ؟ اشتباه ؟ ندونم کاری ؟ لج بازی ؟ بچگی یا ... هرچی تو مخیلم جستجو میکنم نه میتونم اسم و دلیلی براش پیدا کنم نه اینکه بگم تقصیر من بو یا نه / - به فکر من بود برای تولم هدیه گرفته بود ٬از اون طرف من با دوستم رفته بودم بازار که برای دوستش هدیه بگیره ٬بعد از ظهر ِاون روز یادم نیست به خاطر چی اما میدونم یه خلاشه ی کوچیکی بینمون به وجود اومده بود ٬برای تغیر حال و هوا شروع کردم اس ام اسی از اونروزم گفتم ٬گفتم (... و یه انگشتر دیدم خوشم اومده شاید برم بگیرم /صبح پول همرام نبود نمیتونستم برای ولنتاین برات هدیه بگیرم اما یه چیزی گرفتم برات ۵۰۰ تومنه و  خیلی چیزای دیگه ای که شاید بتونم از دلخوری اونروزش کم کنم  و از یادش ببرم ... )  

اون هم برام انگشتر گرفته بود ٬به فکرش میرسه که بره اونو پس بده و همونی رو که من میخوام برام بگیره و از اونجایی که نمیدونست من چی میخوام تصمیم میگیره از دوستم بپرسه ٬از همین رو بهم گفت به دوستت بگو بهم زنگ بزنه و... منم نگفتم !  

دلخور شده بود ...٬ به اعتمادم شک کرده بود میگفت تو بهم اطمینان نداری ... اما من با همه ی  وجودم قبولش دارم ...  عشقی که  بینمونه داره چهار ساله میشه ... حتی اگه دو سالش از هم بیخبر بودیم ... اما عاشق که بودیم ؟ نبودیم ! 

چطور مینوتم شک کنم به کسی که تو اون دوسال به اندازه ی موهای سرم با دخترای دیگه سر و کله زده اما جذب نشده ؟ کسی که هنوز که هنوزه بهش اس ام اس میزنن و میخوان که ... اما اون بهشون محل سگ هم نمیزاره !     ها !؟؟  

پس به اعتمادم شک نکن همونطور که به خودم شک نداری ...  

تقریبا یه نصفه روز بلکم بیشتر از هم بیخبر بودم ٬مردم اما ... تا اینکه تک زد ٬ یه کم چت کردیم و بحث بحث بحث / بهم زنگ زد برای اولین بار سرم داد میزد ٬داااد ! از اون طرف خط صدای داد اون ،این طرف هم اشکای من ،همه ی صورتم خیس بود خیس ِخیس ... سنگ شده بود ،سنگ ِ سنگ ...  نگران

بهم میگه تو حاضر نیستی به خاطر ِمن غرورتو بشکنی اگه بینمون بحث پیش بیاد اون منم (گوپی) که باید آشتی کنم و حتی اگه تو مقصر باشی / میگه یه روز بهم زنگ نزدی تا آخر من زدم / میگه نمیتونی قبول کنی که اشتباه کردی ،اما کردی و... 

* امروز بازم یه یواشکی ِ دیگه بود بعد از 1 ماه حسابی چسبید ! خوشحالم که هر اتفاقی بینمون می افته بعد از حل ِاون مساله بازم میشیم هون -و- ِ همیشگی ،خوشحالم که بحث هامون هر چند طوفانی بینمون فاصله نمیندازه و باعث ِکینه نمیشه ... 

خوشحالم که با منی و من با تو ،خوشحلام که ما هستیم، باااا هممم.قلب 

پ ن : به احتمال ۹۰ در صد سهمیه ی اینترنت این ماه خیلی زودتر ار ۱۵ اسفند تموم میشه . اگه کمرنگ شدم اینترنت ندارم و حال و اوضام مثل ِ یه معتاد ِدر حال ِ ترکه . ۱۶ هم میام ...

خدا !

اومدم نگران نشین مرسی از راهناییاتون Flower اوضاع تقریباروبراه حالم بهتربشه اگه عمری بود میام میتعریفم

 خدا حافظ همین حالا،همین حالا که من تنهام  

خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام  

خداحافظ کمی غمگین،به یاد اون همه تردید  

به یاد آسمونی که منو از چشم تو می دید 

 اگه گفتم خداحافظ، نه اینکه رفتنت ساده است 

 نه اینکه می­شه باور کرد دوباره آخر جاده است  

خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رویاها 

 بدونی بی تو و با تو همینه رسم این دنیا  

 آف گوپی به من 

  

حمام رفتم ،لباسی که قراره بپوشم آماده ست  ،چتری هام و کوتاه کردم ،موهام شونه ی شونه ست ، جوراب نو امو گذاشتم رو میز  عطرمو به تنم زدم ..  کادو ولنتاینت دم دستمه ... نیمچه ریملی زدم تا فردا ریمل ها زیر چشممو سیاه کنه و ریمل رو چشمام خوب خودشو نشون بده ... موبایلمو دو بار تنظیم کردم تا خواب نمونم ...

آماده ی آمادم ... فردا فردا فردا . نزدیک یه ماهه سه روز دیکه میشه یه ماه که ندیدمت ...

شب و تنهایی !

گ از اونجایی شروع شد که گفت به دوستت x که توی دفتر توی دفتر خونه کار میکنه بگو بهم زنگ بزنه باهاش کار دارم .گفتم کارت چیه ؟ بگو بهش میگم و جوابتو میدم . گفت نه تو نمیتونی خودم باید بهش بگم .گفتم بگو من ازش میپرسم گفت نه خودم میخوام بپرسم .گفتم زنگ بزن دفتر از اونجا بپرس چون داییِx  گیره خوشش نمیاد موبایلشو چک میکنه نمیتونه بهت زنگ بزنه براش دردسر میشه . گفت نه بهش بگو بهم زنگ بزنه . 

 عصرِ پنج شنبه بعد از چند وقت یه مکالمه ی تلفنی ِطولانی (۱۶)دقیقه با هم داشتیم . کلی گفتیم و خندیدیم اما خندمون تا شب بیشتر دووم نداشت .پنجشنبه شب : گ ؛امشب در سر شوری دارم امشب در دل ... بیا که امشب در سر شوری دارم . 

من : یه شوخی کاملا مشخص که این حرفم شوخیه و اومدم جناب  ماچ

بعد از اون بحث شروع شد . موضوع سر مساله ای بود که مربوط میشه به حد و حدود رابطه ... دفعه ی اولی نیست که به خاطر این موضوع دعوا و دلخوری پیش میاد ... 

فرداش ازم پرشید گفتی بهش ؟ گفتم نه / خوب فعلا کاری نداری ؟ /گفتم چرا دارم. گفت خداحافظ .بوق بوق بوق... 

زنگ زدم به x گفتم باهات کار داره هرچی میگم خودم میپرسم یگه نه خودش میخواد باهات حرف بزنه . میگه سوال ِ دفتری داره .  xگفت بهتره زنگ بزنه به دفتر ! اما بازم هرچی تو بگی اگه میخوای بهش زنگ میزنم ،اما نه بهتره خودش بزنه ... با این حال شماره گ رو دادم به x . 

 جمعه صبح با هم حرف زدیم اما از همون اول باهام سر سنگین بود ! گفتم چته؟گفت هیچی . منم به روش نیوردم .تا عصر که پیام داد :دفعه اول به خاطر حرفت ناراحت نشدم ٬توضیحت منو کشت .تا وقتی میترسی من مثل اون یارو که با y دوست شد با x دوست شم باهات کاری ندارم .تو عمرم فقط یک حرف و کامل گوش کردم اونم این که گفتی فقط با تو باشم .کارم با xخیلی مهم بود در حدی که یک سال عقب افتاد...به خاطر بچه بازی تو . متاسفم برای هر دومون . 

گفتم بچه بازی من یا لج بازی تو؟ به جونِ خودت 1درصد هم به خاطر اون قضیه نبود.نمیخوام باش حرف بزنی ،نمیخوام چون کارت گیر ِاون نیست و میدونم که ضرورتی نداره، این جوری نه اون براش مشکل پیش میاد نه داییش . تا وقتی اخلاقت اینجوریه دیگه نمیخوام بهم زنگ بزنی و بزنم . 

گفت : کارم گیر اون بود اما به خاطر ِبچه بازیت ... دیگه نه با xکار دارم نه با تو .اعتمادت کو؟ 

گفتم اعتمادم سر جاش هست . برای 100امین بار میگم به خاطر اعتماد نبود . البته تو زیاد حرف اعتمادو پیش نکش چون به خاطر قضیه موبایل و پسورد آی دی هنوزم ... اوکی 1 سال دیگه برو. 

 گفت : امروز زفتم خونه ی زرگری که هدیه تولدتو گرفته بودم . با 1000 منت 15 تومن زیر ِقیمت خرید پس دادم . تا از طریق ِ راهنمایی ِ x برم انگشتری که میگفتی خوشت اومده رو برات بگیرم .منو کشتی دیگه دلخوشی ندارم . احساساتم مرد /مرد/مرد  

میگه حالا این منم که دیگه نه میخوام ببینمت نه زنگ بزنم نه قربون صدقت برم ...

گذر عمر !

گ بهمن ماه هم تموم شد ... چقدر روزای زندگیمون دارن تند و تند میگذرن و ما بی تامل تو دنیای  خودمون غرقیم ! گذر زمان برامون مفهومی نداره و اونقدر سرمون تو گرفتاری ها و مشغله هایی که برای خودمون درست کردیم گرمه که وقتی به خودمون میایم میبینیم هیچ ... 

همه ی دیروز ها امروز میشن ٬فرداها  دیروز و  آینده ٬گذشته  پوف !!! کلی از زندگی و جوونیمون رو از دست دادیم و تنها چیزی که میمونه حسرته ... 

این دو سه روز مشغول بودم . مشغولِ زندگی با خاطراتم ! از سال ۸۴ تقریبا هر روزمو دارم ٬دیروز و امروز نشستم و دونه دونه همشونو بردم توی یه تقویم ٬اونقدر زیادن که تمومی ندارن . با خوندن تک تک جمله هام غرق  میشم تو دنیای گذشته برای خودم تجزیه تحلیلشون میکنم و با خودم فکر میکنم ٬ میبینم از اون زمان تا به حال چقدر زندگیم مثل برق و باد گذشته و فرداهام خاطره شدن . چقدر تفاوت وجود داره از دیروز تا امروز ! چقدر طرز فکرم تغییر کرده و مشغله هام متفاوت .

باورم نمیشه وارد ِ یک سال و هشتمین ماه..... انگار همین دیروز بودن٬...   اولین ها دونه دونه جلوی چشمم میان و منو میبرن به لذت هاشون ... 

اس ام اس ها منو هل میدن تو گذشته و گاهی یه چیزی مثل ِ لبخند رو لبم میشینه ٬ گاهی هم گرمای اشک منو به خودم میاره ... ای کاش بودی تا لحظه لحظه های با تو بودن با تو ثبت بشن . 

دوستت دارم بیشتر از دیروز و کمتر از فرداها rose

شعر :

ماچ

پیکی از روز ولنتاین آمده / گرچه او قدری شتابان آمده  

انتظار از جیب ِ خالی کی رود /  عاشقی با نرخ ِ ارزان آمده 

کو خریداری که قربانش کنم  /  این دلی کز بهر ِ سامان آمده 

خرسکی کوچک شود در دست ِ تو ٬ /دل٬ نه پولی کز پدر جان آمده  

شاعر : -زباناز خود راضی 

 پ ن  ۲۶/۱۱/۸۷ :  از اونجایی که امروز تا گوگل ریدر و باز کردم از آپیدن ها و هدیه ها و گل ها و عروسک ها دهنم اینجوری باز موند و خودم اینجوری  شدم و این حس نسبت به - بهم دست داد تصمیم گرفتم یه کارایی بکنم !

 وقتی دیدم یکی واسه خانومش گلای آبی و سبز و .. گرفته ٬یکی رنگ قالبشو صورتی ناناز کرده ٬یکی داره واسه شوشوش شالگردن می بافه ٬یکی شوملش براش کلی کادو و هدیه خریده ٬یکی قراره امشب با عشقش بره بیرون ٬یکی کیک پخته و... یکی هم این گوشه تک و تنها نشسته و غمصه میخوره! نه از نداشتن جشن و کادوها ! از دوری  ی ی ی ی ی ی ی ی دست به کارشدم.

و اما اون کارها : بیرون نرفتم که بتونم برای گوپولی شکلات و کادو بکیرم ٬اما خوب در عرض ِچند دقیقه اینو(عکس پایین) درست کردم و فرستادم به میلش ! بوس های بوچ بوچی آف فرستادم٬ و از اون طرف  رفتم تو وبلاگش و روز ِعشقو بهش تبریک گفتم ... 

و اما - : در مورد ِ ولنتاین که مشهوده با شعر٬کادو مادو رو پیچونده و ماس مالی کرده ٬امروزم آخرین امتحان ِ ارشدش بود٬خودش میگه بد نبوده ... خدا یا هستی ؟؟ 

اون امتحانی هم که خراب کرده بود و انتظار ِ افتادن میرفت هم خدا رو شکر پاسیده و الان شده یه  مهندسِ تپلو و خوشمل ! خبر ِ پاسیدن هم من بهش دادم ٬ کلی کیفور شد .

 

                                به امید ِ صد ساله شدن عشقمون ٬روز ِ عشاق مبارکت باشه   

درگیری های ذهنیِ نیمه شبانه !

دیشب چند تا فکر نگذاشتن بخوابم . همشون زده بودن تو سر هم و بد جوری فکرمو مشغول کرده بودن : 

اولیش در مورد یه دوست تو دنیای مجازیه که خیلی وقت بود میخوندمش ٬با تک تک جمله هاش زندگی میکردم و روزی نبود که دو سه بار وبلاگشو باز نکنم ... اما خوب بنا به دلایلی مجبور شد از اون خونه ی کوچیک مجازیش بره ... من از جای جدیدش بی خبر موندم ! البته نه فقط من خیلی از دوستاش اما خوب حق داره شاید ! میترسه بازم لو بره ساکت

دوم قبولی ِ - تو امتحان ارشده . به کل فکر و ذهنمو گرفته ٬آخه برام جالبه که هیچ تلاشی هم برای قبولی نمی کنه .گاهی از دستش دلگیر میشم که چرا براش مهم نیست ٬اما بعد که میبینم طفلکی از صبح از خونه میزنه بیرون تا شب دنبال کارشه ٬ روزی حداقل ۱۰ ساعت کلاس داره و گاهی یه نهار درست حسابی هم نمیتونه بخوره ٬معلومه که شب که خسته و مونده میره خونه دیگه جایی برای حتی فکر به درس خوندن هم نیست ... با خودم گفتم خدایا جای حق نشستی دیگه ! 

موضوع بعدی مربوط به خودمه که توی دو تا پست پایین تر نوشتم ٬گاهی خیلی رنج میبرم چون پایه و اساسش کمبودِ اعتماد به نفس و جراته ! باید بیشتر تلاش کنم ... 

آخریشم مربوط به همون دوستمه که اون اتفاقات بینمون پیش اومد . هنوز تو بهتم ..  

و اما نتیجه گیری  : 

در مورد اون دوست وبلاگی دیگه نمیدونم چطوری خودمو راضی کنم که ... چند دفعه تا حالا بهش کامنت دادم و علنا دلتنگیمو ابراز کردم اما بی فایده بوده ... مشکل اینجاست که هرچی هم خودمو قانع میکنم که حتما اصلا دیگه وبلاگی نزده یا شایدم ساخته و دلش نمیخواد تو بری بخونیش بی خیال ! اما مگه میشه ... نمیدونم چرا تو این مورد دل به دل راه نداره !  افسوس

در مورد- قبولیشو سپردم به اونی که اون بالا نشسته .خودش بهتر میدونه صلاح چیه .همونی میشه که اون میخواد . 

خودمم مسلما باید رو اون مواردی که باعث میشن اعتماد به نفسم کم بشه کار کنم و یه برخورد جدی باهاشون داشته باشم ! 

و اما اون دوست ِدنیای واقعی ! به خدا نمیدونم چی بگم ! برام سخته .... از یه طرف میگم هشت سال رابطه حیفه ٬از اون طرف وقتی رفتارهای مغرورانشو میبینم ... نمیدونم شایدم روزِ تولدش با یه کادوی کوچیک یا یه پیام از طرف اون زبانمعذرت خواهی کنم و قضیه تموم بشه ... اما میدونم هیچوقت اون اس ام اسش یادم نمیره و رفتارم باهاش مثل قبل نمیشه ...  

.......... 

دیشب تو همین عوالم یه پیام به-دادم : نشک نخودیم خواب نمیرم و .... / صبح یه پیام ِ بلند بالا در مورد ولنتاین داده ٬شعره نمیدونم از خودشه یا نه ! اگه از خودش بود میزارمش چشمک

النفس راحته !

دو بار پست نوشتم ٬طولانی اما پرید دیگه حسش رفت .عربیم خوب نیست ٬عنوان بالا و بخونید نفس ِ راحت / این یعنی از بیستم دی تا پنجم امتحان داشتم از پنجم تا دو سه ساعت پیشم تحویل پروژه ... تا آخر هفته میخوام واسه خودم بزندگیم ! 

- پشت ِ گوشی : بوس بده  

من : ماچ 

گ  : خجالت نمی کشی بوس پسر مردم میکنی ؟ 

من : گوشیمو بوس کردم ! 

گ  : نامرد .. 

خندهزبان   

..................................

پ ن۲:۳۳    : انگار نه انگار که همین روزا امتحان ِارشد داره ! اول ِ هفته که اصفهان بود امروزم زنگ زده داریم با خونواده میریم پیست .میای؟  

منم پیام دادم کوفتت بشه / تا دلم خنک شه ! 

الانم فک کنم ناراحته یا بلکم قهر ... 

پ ن ۱۲:۲۸  :  امروز  رفته بود پیش باباش ٬خدا کنه اون مشکل هرچی زودتر تموم بشه و هرچی صسلاهه؟ پیش بیاد .

تناقضات ِ روحی !

داشتم فکر میکردم که چرا باید فکر و ذهنمو درگیر خونه ٬شوهر و ازدواج و رابطه و غذا پختن و خرید و ... کنم ! چرا یه کم از نوکِ دماغم اونورتر رو نمیبینم ؟ چرا این همه بسته و قدیمی . گیتی بفهم قرن قرن ِ بیست و یکه ؟! نه آقا محمد خان ِ قاجار ! 

قبلنا یعنی سه چهار سال پیش که هنوز با -آشنا نشده بودم واسه خودم یه تفکراتی داشتم عجیب !!! 

اینقدر توی یه چهار چوب ِ بسته فک نمیکردم / بیشتر به خودم میرسیدم ٬کارهام با برنامه بود٬ تفریحاتم به جا .  اصلا یه زندگی دیگه داشتم٬ به عبارتی جذاب تر بودم ... اما حالا نه ! 

نه که بگم به خاطره گوپیه ها نه ! این کنکور کرک و پرمونو ریخت تو جوب٬یه آبم روش . اون تفکرات عجیبی که گفتم قبلانا داشتم این بود٬ یواشکی بخونید :خیال باطل با خودم فک میکردم که شوهر کیلو چنده ؟ اما از اون جایی که اون موقع تا حدودی خونوادم بسته تر و مقرراتی تر از این بود من  زمانی استقلال پیدا میکردم که شوهر کرده باشم ٬ یه راه ِ حل ِ اساسی هم برای اینکه هم از قید و بند ِ اون شوهره هم خونوادم بیام بیرونم پیدا کرده بودم / این که بیام و با یه نفر توافقی ازدواج کنم اما یه مدت بعدش جدا بشیم و نخود نخود هرکی رود خانه ی خود ! اما اینجا دیگه اون خانه ی خود برای من خونه ی بابام نبود ٬خونه ی مستقی بود که خودم تو ذهن و تصورات و خیال پردازیهام داشتمش ! وای که چه خونه ای بودا ! یه آپارتمان ِشیک ِ گوگولی به اضافه ی یه ماشین ِ جیگری گوگولی تر با یه شرکت مهم ! که من حتما رییسش نبودم اما حداقلش این بود که یه آدم مهمی بودم تو اون شرکت که همه ازم حساب میبردن عینک صبحا شرکت بودم و عصر ها هم با دوستام به گردش و تفریح میگذشت ٬ به عبارتی جوونی میکردیم . 

اما حالا چی ؟ برنامم اینه : صبح اگه دانشگاه داشته باشم که پا میشم میرم دانشگاه ٬ از اون جایی که حس و حال و انگیزه ای ندارم  نیازی نیست دو ساعت قبلش پاشم و یه بندِ انگشت کرم پودر و رژگونه بماسونم رو صورتم ! به همون نیم نخود ضد آفتاب و نیمچه ریمل راضیم ... بعد از ظهر خسته و مونده بر میگردم و یه چرت ِ اساسی میزنم تا شش ! بعدم یه ذره کارای دانشگاه و وب گردی و یه ده دقیقه یا کمترم این وسط مستا با - حرف میزنم و دوباره خواب ! اگه دانشگاه نداشته باشم همون صبحم میخوابم و وب گردی میکنم ... 

نه تفریحی نه بیرون رفتنی نه ورزشی نه کلاسی نه هیچی ...  چرا ؟؟؟ 

باید بیشتر فکر کنم ٬ معنی این حرفام این نبود که الان از اینکه با - پشیمونم و هرچی ( ای کاش - نوشته هامو نمخوند ) معنیش این بود که باید بیشتر به زندگیم برسم ... فرصت ها رو به همین راحتی از دست ندم ... قبلا ها هر وقت این تناقضات ِ روحی به سراغم میومد یه بحث ِ حسابی  هم همراهش بود و یه دلخوری و ... اما حالا نمیخوام ٬ من به برنامه هام فک میکنم اما همونطور که دیشب گفت ( هر قدمی که پیشرفت میکنم به اثرش تو زندگی با تو فکر میکنم ) من ... 

خستم ٬ از دیروز یونی پین و خط کش ماژیک به دست افتادم رو این شیت های بیچاره ٬آخرم تموم نشدن ٬ الان از بازوم تا نوک ِ انگشتام تیر میکشه ... 

اینو :

زندگی٬موش !

موش ! بله موش !!!  دیروز رفتیم دانشگاه پیشِ استادمون تا کارهامون رو بهش نشون بدیم ٬ ببینیم بالاخره مهر تاییدی میخوره روش یا موش !  همینطور که نشسته بودیم و (اا) داشت کرکسیون میکرد یهویی ( کش کش خش خش تق توق و اینا ... ) یه صداهایی از کنار ِکمدِ استاد اومد ! من فک کردم شوفاژه صدا میده ٬ که استاد گفت چیزی نیست موشه ...  تعجب 

فک کردم داره شوخی میکنه٬ دوباره (اا) شروع کرد حرف زدن با استاد .دو سه دقیقه بعد ( کش تق توق کل کل )  (اا) گفت : استاد مثل اینکه موشه مهمون داره !  استادم گفت حتما ٬ بالاخره باید یه جوری اموراتمون بگذره یا نه ! واسه همین این اتاقو اجاره ی آقا موشه دادم. 

منو بگو مونده بودم این دوتا دارن چی میگن بهم ؟! به طرفِ استاد گفتم جدا موشه ؟ استاد :میترسی ... 

خلاصه چشمتون روز ِ بد نبینه موش بود ! به جان ِخودم موش بود ... فک کن یه اتاق ۶ متری٬اونم تو دانشگاه ... 

تا ما اونجا بودیم چند دفعه ای آقا موشه یا خانوم موشه از خودش اعلام ِ وجود کرد که یعنی من هستما هواستون باشه ... 

وقتی اومدیم بیرون به (اا) گفتم جدی جدی موش بود ؟ آره ! چند دفعه ست که میام پیش استاد اون موشه هم هست ... آخ 

احوالات گیتولانه !

گ انتخاب واحدم تموم شد ... کلی حرس؟ خوردم .اما خدا رو شکر حل شد، عین خنگولی ها اولش ترسیده بودم که این سیستم جدید کارکردش چطوریه و با جناب داداش خان افتاده بودیم رو کام... 

آهاااااااای خدا بازم طلبت ...بازم منو شرمنده کردی قلب از دیروز که اون قوله رو بهت دادم کلی هلپیدیما ! 

اندر احوالات گیتولانه باید بگم که چند شب پیش یه نیمچه طوفان ِ چند دقیقه ای بین منو جناب گوپی خان راه افتاد که به سلامتی در عرض همون چند دقیقه حل شد ... جریان از چه قرار بودش بماد ( یواشکی :ساکت تقصیر من بود ٬به قول گوپی ظرفیت شنیدن ِ شوخی رو ندارم !) 

دیگه اینکه مامان بابا پنجشنبه جمعه یه سفر ِدو نفره ی زیارتی ِکوچیک داشتن .اگه جور بشه برای عید ما هم یه سفر ِ خارجی زیارتی ِ ده روزه در پیش داریم ٬هنوز قطعی نیست... 

چندی پیش یعنی همون وقت که از دست گوپی دلخور بودم داشتم با خودم فک میکردم ببینم به قولِ معین راستی چی شد چه جوری شد اینجوری عاشقش شدم ... جدا چی شد ! نمیدونم ... همه فکر رو ذهنم رفته بود به اون دور دورا ... اولین دیدار، اولین چت ،اولین تک زنگ ،اولین صحبت ،اولین قرار ، اولین لمس ، اولین ماچ ،و بازهم اولین عشق آخرین عشق...  

   قسم به عشقمون قسم، همش برات دلواپسم
قرار نبود اینجوری شه، یهو بشی همه کسم
راستی چی شد، چه جوری شد، اینجوری عاشقت شدم  

شاید میگم تقصیر توست تا کم شه از جرم خودم 

دک*تر !

گ سه شنبه رفتم دکتر . آزمایش داد .گفت احتمالا کم خونیه ... 

چهار شنبه اول ِ صبح رفتم آزمایش خوووووووووون ! اول که میخواستم بشینم به اون یارو مرده میگم ترس داره ؟ یواش بکنینا... حالا یکی ندونه فک میکنه میخواد چی کارم بکنه   طفلک اونقدر ترسیده بود فک میکرد الانه که داد و هوار و اشک و ناله راه بندازم / البته چشام اشکولی شده بود ٬ترسیده بودم اما نه به اون شدت ...

وی ی ی دو باز ازم خون گرفت ٬ دفعه ی اول اشباهی زد نتونست خون بگیره اما دفعه ی دوم بیشترم گرفت ! یه خوردش تو سرنگ موند که انداخت تو سطل ... میخواستم بگم . اما نگفتم :-) 

چهار شنبه جواب آزمایشم رو گرفتم / آزمایش قند خون بود و تیرویید / قند خونم مشکلی نداشت اما تیرویید : نرمال ِ تیرویید ۳۰/۴ تا ۳۰/۱۰ هست . مال ِ من ۳۰/۱۱ ! پرکاری تیرویید دارم ٬واسه همینه چند ساله لاغر شدم ... البته هفت  هشت سال پیشم آزمایش تیرویید داده بودم اما اون موقع چیزی نبود ... 

شب رفتم دکتر ٬ بعد از سه ساعت انتظار ٬گفت چیز خاصی نیست .فعلا فقط دو تا قرص داد٬ شب بابا میگفت سه چهار ساعت وقتمون رو گرفت برای دوتا قرص ! امشب باید همه ی قرصا رو بخوری  

شب برای گوپی پیام دادم تیرویید دارم( گفت دیگه نمیام بَرِت دارم چشمک)  خواستم بگم مگه من نشستم اینجا تو بیای برم داری ؟!  اما نوشتم نه ه ه دروغ گفتم میتُرشم که  :-))) 

 پ ن : ۳:۳۴ ظهر :  بازم دلم گرفته٬گریم اختیاری نیست٬گریم اختیاری نیست ...

یواشکی و تقویم !

گ دیروز بازم یه روز  ِ یواشکی بود ٬ بعد از یک ماه و سه روز دیدار  ِنابی بود ! بسی دلمان تنگیده بود ... 

قرار گذاشته بودیم بشینیم با هم صحبت کنیم و یه تصمیم ِ نهایی واسه خودمون بگیریم ٬ گوپی تقویم ِ سال جدید گرفته بود و با یه ماژیک فسفری با خودش اورده بود . نشستیم از اول ِ تقویم روی روزهای رحلت و شهادت و روزهای عادی خط کشیدیم ٬ از اون طرف با ماژیک روزهای خوب رو رنگ کردیم . 

اول روزهای ِ آبان ماه رو هدف قرار دادیم ٬چون ماه آبان ِ سال دیگه پر از روزهای خوبه ... اما کم کم به خاطر ِ اینکه اواسط ِ ترم بود و مامان بابای منم قراره همون روزها برن سفر نظرمونو تغیر دادیم . از دی ماه تا دهم بهمن هم که محرم و سفره و هیچی . و در نهایت نتیجه این شد ! یعنی اگه خدا بخواد تا قبل از فروردین ِ ۸۹ یه اتفاق هایی میفته ...  

از هرکی در مورد حالم و افتادن فشار و این چیزا گفتم گفت منم همینطورم ٬به احتمال ِ زیاد همون کم خونی یا فقر ِ آهنه / احتمالا امروز برم دکتر .  

برای چندی تو قالب دلم تنوع خواست٬ مطمئنا بازم بر میگرم پیش همو زمستونی خودم.خوبه ؟ 

کاش گذر ِ زمان در دستم بود تا لحظه های با تو بودن را آنقدر طولانی کنم که برای بی تو بودن وقتی نماند ... 

سرگیجه !

گ اندر احوالات ِ این چند روزه باید بگم که : سه شنبه شب یکی از دوستای بابا زنگ زدن که میان خونمون ! حدودای ساعت ۱۲ شب رسیدن تا امروز ظهر هم بودن ٬ دوست ِ بابا بود +خانومش+دختر عموی خانومش و شوهرش + عموی خانومش ! 

جالبه تا دیشب هنوز مامانم نمیتونست بفهمه کی به کیه و کی ٬کیه کی ِ میشه٬ من و جناب داداش خان هم طی عملیاتی وسایل اتاق هامون رو ریختیم توی کمد دیواری و چند روزی به علت وجود مهمون ها رفتیم طبقه ی هم کف مهمون ِ خانواده ی گرام شدیم ! مهمون ها هم واسه خودشون طبقه بالا صفایی کردنا ... دیشبم نیمه های شب مُتُوجه شدم که لامپ حمام روشنه whistling ...  ( مهمونامون یکیشون بچه دار نمیشدن ٬یکی هم واسه سنگ کل*یه اومده بود بره دکتر ) 

دیگه اینکه دیروز صبح رفتم خونه خیاط تا مانتو شلوار ِ لی ی که مامان مهر ماه از کربلا برام اورده و یه جورایی همچون با هیکل من اصلا هماهنگی نداره رو بدم اندازش کنن برام که چشمتون روز ِ بد نبینه نمیدونم یهو چم شد احساس کردم الانه که بخورم زمین ... سرم داشت گیج میرفت و چشمام سیاهی (فعل به قرینه ی لفظی حذف شده ) 

البته این اتفاق اتفاق ِ تازه ای نبود چون قبلا هم تجربش رو داشتم سه سال پیش هم دو بار این موضوع پیش اومده بود ٬ نمیدونم قضیه چیه آیا یه چیزایی در حد ِ افتادن ِ فشاره یا قضیه جدی تره ... سه ٬چهار دقیقه چشمام سیاهی میره و حالت بهم خودن ِ تعادل پیدا میکنم و این اتفاق عموما زمان هایی رخ میده که 1 یا برای مدت ِ طولانی ایستاده باشم و 2 وقتی از خواب پا میشم.  ؟؟؟

گفته بودم (ها) بی افش رفته خاستگاریش و مامان باباش قبول نکردن ، همین الان دختر داییش بهم گفت امشب خاستگار داره و احتمال ِ ازدواجشم خیلیه ، هاج و واج مونده بودم ... مگه میشه دوسال و اندی رابطه به همین سادگی تموم بشه ! هرچی آدم بیشتر تو این دنیا زندگی میکنه چیزایی میبینه که ...

تقویم !

 گ مرسی از همه ی تبریک ها برای تولدم !  قلب

با اینکه جشنی چیزی در کار نبود ٬ اما امسال از بهترین تولد های عمرم بود / هم به خاطر وجود دوست های ماه ِ دنیای مجازی ٬ هم دوستای گل ِ دنیای واقعی ٬ موجی از اس مس ها و تبریک ها٬از پریروز تا امروز بهم فهموند٬هنوز هستند آدمای مهربونی که قلبشون پر ازعشق و احساسه...

قبلنا گفته بودم روزهای زندگیم با همه ی خوبی ها و بدی هاشون رو توی یه تقویمی  اینجا ثبت میکنم ... امروز یه تصمیم جدید گرفتم ٬ این یکی تصمیم کبری ست ! تصمیم گرفتم علاوه بر نوشتن روزمره هام٬ عکسایی رو هم که از اون روزها دارمو  اندازه ی کوچولو  ۴*۳ پرینت کنم و تو صفحه ی مربوطه بچسبونمشون !  در همین راستا امروز نشستم همه ی عکسایی که تو این چند سال از روزهای خوب ٬ با هم بودن ها و... داشتم رو جداشون کردم تا طی یک عملیات محرمانه ٬ پرینت و چسبونده بشن ...  

مطمئنم در آینده ... یه شب ِ سرد ِ زمستونی ٬ کنار یه شومینه ی گرم ِ گرم ٬ با یه فنجان قهوه ی داغ ٬ تنها چیزی که میچسبه خوندن ِ خاطره های ما شدنه !

من !

بنابر این او از جا بلند شد و در اطراف راه رفت  

درست همانطور محکم و با وقار که در اول کار 

انگار میترسید تاجش از سرش بیفتد  

ولی خودش را با این فکر آرام کرد 

که کسی نیست که او راببیند 

و همینطور که می نشست به خود گفت ٬ 

اگر من واقعا یک ملکه هستم باید بتوانم وقتش که شد از پس این کار بر آیم ... 

عکس حذف شد   

۸ سال دوستی !

گ ارزش هشت سال دوستی چقدره ! دیشب به پهنای صورتم اشک ریختم ... بغض و اشک و دل ِ شکسته امونم رو بریده بود ... 

باورم نمیشد . این اس مس رو یه دوست بعد از ۸ سال دوستی برام فرستاده ... خیلی احمقی ! احمق تر از اونچه فکرشو میکردم ... وقتی خوندم : 

salam. migam in ghadr bimareftat nabash . baraye man zarangi nakon ma ba ham dost bodim.age be man migofti dar bareye tamrin hala nabayad mennat keshi konam .faghat  

   mikham bedonam chi gire to miyad age man bioftam ya nomram kam beshe

مُردم ! باورم نمیشد این پیام از یه دوسته / یخ زدم ... با گریه براش جواب رو نوشتم ، اما بازم هیچی بهش نگفتم. جدا ارزش دوستی همینه ؟ به خاطر دو نمره باید این باشه رفتارش ... یعنی تو یه ترمه سر کلاسی نفهمیدی استاد هر جلسه میگه تمرین بیارین؟ منم قرار نبود تحویل بدم . به خدا یک ساعت بعد از امتحان (حر) بهم گفت ، تازه فهمیدم باید با برگه ها تحویل میدادیم ... بعد هم رفتم کلی با اون آقاهه صحبت کردم تا راضی شد در ِپاکت برگه ها رو دوباره باز کنه .  

خیلی بچه ای ، و خیلی بی لیاقت تر از اونچه که ارزش ِ دوستی با منو داشته باشی .این ترم همه ی کارهات دست من بود ، به اندازه پنج جلسه هم سر کلاس مقدمات نیومدی ،هر شب میومدی کارم رو میگرفتی از روش کپ میزدی برای خودت ... 

 اصلا گیرم که من میدونستم و رفتم تمرین تحویل دادم مگه وظیفه ی منه که هر کار کردم بهت  گذارش بدم ! 

به حساب دوستی ِ چندین و چند سالمون دیشب تا اون جایی که تونستم خفه شدم و دهنم رو بستم . وقتی (اه) بهم زنگ زده بود از گریه نمیتونستم باهاش حرف بزنم ، طفلکی دویست بار گرفت تا من اآروم شدم و تونستم بگم چمه ! 

چشمام هنوزم باد داره . جرات نکردم برم پایین ، جدا ارزش دوستی چیه ... 

دلم تنگه !

 دلم تنگه ... دلم تنگه ... آهااااااااااااای دلم تنگه برای چشیدن طعم شیرین لبهات ...   

چت !

گ   داشتم فولدر هامو بررسی میکردم . رسیدم به اون فایله ی وُرد word ٬ همونی توش چت هامونه ! تقریبا از اوایل چتیدن هامون توشه ٬ چه خوب کردی که سیوشون کردی/ دلم سوخت ... چرا از اون موقع دیگه چتیدنی هامون رو نداریمشون ! 

دقیقا ۱۹۴ صفحه ی وُرد بودن٬ باورت میشه از اون روز که این فایل رو برام فرستادی هنوز نتونستم همشو بخونم ... 

رفتم به اون روران ... 

چه دورانی بود ... از شما شما حرف زدن ها شروع شد تا ... یادته چقد بحث داشتیم که چرا من میگم : برین . بخونید . نیستین .... تو میگفتی اگه قراره این طوری بنویسی منم از این به بعد شما شما مینویسم .../ چقد منو دعوام کردی به خاطر اون دروغی که بهت گفتم / چقد در مورد خاله و چی بهش بگیم و اون داستانی که سر هم کرده بودی بحثیدیم / یادته  اونروزکه کارت اینترنت خراب بود و من دو سه روزی نتونستم بیام، دعوام کردی که چرا بهت خبر ندادم و نگرانت کردم / یادته اون روز که بهت گفتم من نمیدونستم وقتی بنزین کارتی شده بازم باید پول بدن،چقد خندیدیم / یادته اونروز توی چت که پشت سر هم از زین و زمان ازم میپرسیدی ،میگفتم داری باهام مصاحبه؟ / یادته اون وقتی اوین بار میخواستم بیام محل کارت منعم کرده بودی سوغاتی و ... بیارم / یادته ....  

 و امروز 545 روز از اون روزها گذشته ....

*darin nahar mikhorin? 

* are fekr nakon inke doost daram bahat hamsohbat besham va vasam arzeshmandi neshuneye eshgho asheghi va in harfas

* vali khastam bedoni man khili bishtar az ina be khodam arzesh midam

* alan ke daram in offo mizaram to tu rahe bargashti ishalla sahih va salem miresi

mikhastam behet begam ke bayad vaght bezarim  ye seri sanga ro ba ham va bekanim

beshin ghashang fekrato dar morede man bekon

* man goftam az dorogh badam miyad / vali goftam hamishe rast nemigam

man ghabl az in ke behet ghol bedam dorogh goftam

* dashtam ba bache haye nashenava kar mikardanm/

* man emrooz zohr ham on misham moratab ta natije ro befahmam vali omidvaram mano ghane koni choon azat delkhoram

* inke az man soal nemikoni be khatere ghoroorete? ya tars az inke javabi beshnavi ke doost nadari?

* rabete ba mano kare dorosti midooni ya kare eshtebah?

* Eshtebah

* az baba bayad bishtar az hame tashakor mikardam/ choon baes shod ru paye 

khodam vaisam

* badesh aga ruzi to be yaghin residi ke ba man khoshbakht tar az uni mishi k alan hasti/

 

 

قلبتو کلبـه کن برام
جنونتو به رخ بکـــــــــــش
من از تو ٬ رویـــــــــــــــــامو  میخوام 

راحت شدم !

گ یه هفته ای هست نیومدم . یعنی نیومدم که نه ! دروغ چرا کمابیش هم اینجا بودم هم اونجا : توی وبالیگ ِ شماها . 

از پنج شنبه دارم درس میخونم٬ درس ِ عبرتی شد برام که بفهمم باید طول ِ ترم بخونم نه چندی مانده به امتحانات ِ زیبا !  البته این تصمیم ِ گیتی مثل تصمیم ِ کبری نیست که عبرتی بشه و دیگه کتاب هاشو رو حیاط نگذاره تا بارون خیسشون کنه / چون این تصمیمیه که من همیشه قبل از امتحانات میگیرم اما کو یه ذره اراده . بالاخره امروز امتحان سخته رو دادم . کلی خسته شدم ۱۵۰ دقیقه اولیه بعد یک ساعت و نیم بیکاری بعد هم فارسی عمو*می ... از بد شانسی بوفه ی دانشگاه هم تعطیل بود ٬کلی گشنگی کشیـــــــدم . 

نمیدمنم میپاسم یا میفتم  اما خودم فک میکنم بد نبود . 

دیگه اینکه دیروز گوپـ ـی امتحانشو خراب کرد . کلی ناراحت شدم اما فقط سکوتیدم ٬ طفلکی خودش غصه داشت منم دیگه چیزی نگفتم . آخه حیف بود ... ترم ِ آخره .نمیدونم اگه پاس نکنه چی میشه . میتونه ارشد بده یا نه ؟ ! ... 

تو این چند روز کلی مراسم ِ عشقولانه ای البته به صورت تماس های متعددِ تلفنی و اس ام های آبی / برقرار بود ! و کلی همدیگه رو تحویل میگرفتیم ... 

یه چند دفعه ی هم من زدم به سیم ِ آخر و گفتم دیگه نمیتونم . چرا باید یک سال دیگه ازدواج کنیم و چرا زودتر نه !   و ... نمیدونم از دلتنگی بود یا فشار امتحان ، اما نتیجه ی دقیقی حاصل نشد . البته آقای گوپـ ـی قول داده بعد از امتحانات بیفتیم به جون ِ تقویم و اون صفحه های خوبشو نگهداریم و اونایی که به دردمون نمیخوره رو پارشون کنیم / اما کی و کجا این قول عملی بشه الله ُ اعلم !    

دقیقا پانصد و چهل و چهار روز (۵۴۴) از بیست و هشتم تیر ماه گذشته ٬ چه زود و چه دیر   ...  

rose

عاش*ورا !

گ  من و گوپـی امروز به صورت خیلی خیلی ناباورانه و حساب کتاب نشده همدیگه رو دیدیم ! 

البته این دیدار پنج شش دقیقه بیشتر به طول نینجامید اما خوب خودش کلییییی بود . فکرشم نمیکردم توی این جمعیت بتونم پیدات کنم و همدیگه رو ببینیم . من که از ترس ِ لو رفتن توسط دختر عمم نتونستم ببینمت اما تو خوب دید میزدی اااا ناقلا ! 

 

* یکی از فامیلامون ۶ سالشه ٬ چندی پیش دندونش می افته و باباش دلش نمیاد اون دندونه رو دور بندازه !  میزاره توی جیبش ! امروز یهویی دست میکنه تو جیبش و دندونه رو درش میاره ٬ همه میپرسن این چیه ؟؟؟    میگه اِ ااا دندون ِ یاس*ینه  ... افتاده گذاشتمش توی جیبم ٬ اتفاقا چند بار هم به جای نخود گذاشتمش توی دهنم اما فهمیدم نخود نیست درش اوردم   

*  پرشین یه گزینه خوبی رو اضافه کرده برای وبالیگ ٬ نوشته ها رو میشه توش رمزی کرد ٬ خیلی عالیه !  ............  مرددم ! نمیدونم کلا برم اونجا یا نه ... واسه لو نرفتم بهترین گزینست ... شاید تا عید امسال اینجا بمونم بعدکلا آرشیومو انتقالش بدم اونجا و دوباره دوستامو دور ِ خودم جمع کنم . شایدم نرم...  

نهمیدونم  

امتحانات !

گ  کلی حرف دارم ٬ از دیشب همینطور دارم تو ذهنم مرورشون مینم که بیام و بنویسمشون تا یادم نره. میخواستم از اینجا برم ٬ بدون ِ خداحافظی ! دلم خیلی گرفته بود اگه بگم بی دلیل دروغ گفتم ٬ چون برای دل گرفتگیم یه دلیل ِ محکم و قانع کننده ای داشتم ... اما نمیخوام مرورش عذابم بده . 

تو این هفته خیلی اتفاقات افتاد / البته یه سری روز مرگی های تکرار نشدنی ...  

*  گفته بودم استاد تحرکه خیلی شاد و سرخوشه برای خودش سر ِ کلاس / پنج شنبه هفته پیش آخرین جلسه ی کلاس بود ... از اوایل ِ ترم به خاطر این دلیل که همیشه بهمون زیاد کار میداد من دستم به کار نمیرفت و اکثریت قریب به اتفاق من بدون ِ کار سر ِ کلاسش حضور بهم میرساندم ! 

اما خوب این استاده باهام کاری نداشت . جلسه ی آخری یه جورایی عذاب ِ وجدان گرفتم با خودم گفتم امروز از کلاس نمیرم تا کارم تموم بشه . از اول ِ صبح شروع کردم به کار تا ساعتای ۲ که کارم تموم شد. چند دفعه ای اومد بالای سرم و آفرین آفرین کرد / چند بار هم اسممو پرسید . آخر کار هم کلی تحویلم گرفت . و بهم گفت اگه پروژه آخر ِ ترم رو همینطور کار کنی خیلی عالیه !

جمعه دوستم اومده بود پیشم که بهش فتوشاپ یاد بدم ٬ بهم گفت یه چیزی بگم ؟ 

گفتم بگو ؟  گفت من فک میکنم استاد (غ) این ترم خیلی قبولت داشت ...به نظرت ازدواج کرده ؟ ( با منظور ) و من : نه فک نکنم و سکوت !  

*  دیروز رفتم سایت ِ دانشگاه تاریخ امتحاناتم رو ببینم . کلی نگران ِ درس ِ (ای) بودم چون ۲۴ رم امتحان داریم و ۲۵ م (ای) داریم و خیلی سختم بود ٬ تا حالا این درسو نخوندمش . 

توی سایت دیدم امتحان ِ فارسی عمومی هم  ۲۵ مه ! دقیقا اینجوری شدم :   / دو تا امتحان توی یه روز ! وای ی ی ی ی ی ی / انگاری یه سطل ِ آب ِ یخ ریختن رو سرم ! 

به گوپـ ـی زنگ زدم و کلی گله زاری کردم ٬ گفتم میخوام (ای) رو حذف کنم نظرت چیه ؟ گفت نه ! برنامه هامون رو به هم نریز ٬ خانم  ِ من .... دیگه بقیه حرف هاشو نفهمیدم . محو ِ این کلمه شدم  خانم  ِ من !      دلقنجه ای بود وصف ناشودنی ...  

*  یادم بمونه داداش ِ گلم بهترین داداش ِ دنیاست ٬ اینجا مینویسم که فراموشم نشه چقد گل و مهربونی . به خدا خودمم دلم نمیاد صبحای زود از رختخوابت بکشونمت بیرن بیای منو ببری ٬ اما داداشیم چاره ای نیست / گاهی وقتا دلم نمیاد بیدارت کنم یواشکی خودم میرم اما بعضی وقت ها هم دیگه چاره ای نیست . قول ِ قول که ترم بعد دیگه اینجوری اذیتت نکنم  

*  احتمالا برای چندی حضور ِ منم توی وبلاگستان کمرنگه / امتحانات ...

حلالیت !

گ امروز (رز) گفت زنگ زده به اون پسره (م) بعد از یک سال با هم حرف زدن ... چه معنی داره این زنگ زدن ها اگه رابطه یک ساله قطع شده و دیگه نمیخوایش؟ 

میگفت یارو پشت تلفن برام زار زده / گریه کرده که من تو این مدت خیلی سختی کشیدم ...  

رز میگفت احساس میکردم این چهار پنج ماهه همه ی مشکلاتی که برام پیش میاد به خاطر شکستن ِ دل ِ اونه . میگفت احساس میکردم نفرینش پشت ِ سرمه ... زنگ زدم بگم اگه از دستم ناراحته حلالم کنه ٬ بهش بگم من دارم ازدواج میکنم که برم سر ِ خونه زندگیم ٬ تو دیگه به فکر من نباش ... اما .... 

گفت وقتی حرفای اون پسره رو برای (ا) تعریف کرده  اونم کلی ناراحت شده... گفته من حاضرم حتی اگه فک میکنی نیم درصد هم دوسش داری پای خودم رو بکشم کنار . اما رز گفته من اگه همه ی عالم و آدم هم بخوان مجبورم کنن با (م) ازدواج کنم نمیکنم ٬ حاضر نیستم پنج دقیقه بشینم کنارش ! 

دلم  کلی گرفت ...

*  (ها ) شنبه دوست پسرش اینا رفتن خاستگاریش ! اول از تعریف هایی که مادر داماد کردن کلی مامانش راضی شده . قرار بود بعد از محرم داماد هم با باباش بره و قضیه تموم بشه و بعد از دو سال و نیم به هم دیگه برسن . 

امروز مامان ِ (ها) رفته مغازه ی پسره اونو دیده ... بعد هم سریع اومده (ها) و باباش رو با خودش برده که ببیننش ! گفته خاک بر سرت ! تو دو ساله پای این نشستی و همه ی خاستگار هاتو رد کردی به خاطر این ! آخه این آدمه ... 

باباش گفته اگه دخترم کور و کچل و بیوه هم بشه من به این آدم دختر نمیدم ... آخه پسره خیلی چاقه ... فراتر از تصور ... 

دلم کلی گرفت ... 

*  بعضی وقت ها آدم یه رفتار هایی از اطرافیانش میبینه که شاخ در میاره .. دختره با یکی دوسته و روزی حد اقل چهار پنج ساعت تو دانشگاه گوشیش دم دهنشه داره باهاش حرف میزنه ٬ از اون طرف نشسته کنار ِ یه پسر ِ دیگه دارن دل میدن و ناز و عشوه تحویل میگیرن٬ پسره حواسش پرته نگاش یه طرف ِ دیگست ٬ دختره دستشو میزاره زیر چونه پسره با ادا .../ اه ٬ چندشه ه ه ه ه  

دلم کلی گرفت ... 

*  چند وقته با خودم عهد کردم از این به بعد اگه دوستام ازم خواستن یه کاری براشون انجام بدم ٬ نه نگم . یه مدت این کارو کردم ٬ اما جز ضربه چیزی عایدم؟ نشد ٬  گاهی وقتا بعضیا دیگه حرس ِ آدمو در میارن ٬ بیش از حد پرو تشریف دارن ! یه چیزی و ازت میگیرن اما بعد که تو دانشگاه میبیننت انگار نه انگار که تورو میشناسن ٬ همچون خودشونو میزنن به کوچه ی علی چپ که آدم میخواد با کفش بره تو حلقشون ! 

بعضی وقتا هم از کیسه ی خلیفه میبخشن ! کار ِ تو رو میگیرن میبرن میدن به یکی دیگه ... 

دهکی ! مگه من .خله ! از امروز جواب ِ تلفن و اس مس ِ اونایی که میدونم تا یه کاری باهام ندارن زنگ نمیزنن رو نمیدم ... آخه مشخصه ٬ بعضی ها سالی دو با با آدم کار دارن ٬ اون دو بار هم مطمئنا کارشون یه جایی گیره ... 

فردا بهتری و بد ترین !

گ یعنی من فردا میتونم جلوی این همه آدم حرف بزنم ...  

پ ن : اصلا فکرشم نمیکردم بتونم ٬ و نفر اول برم اونجا وایسم به حرف زدن . یه بار ِ یک ترمه از دوشم برداشته شد ٬ سخت بود اما شد ! 

قبلا هم سمینار داده بودم یه بار اما تنهایی نه ! بماند که اولش هول کرده بودم و به جای اینکه دکمه چپ رو بزنم که پاور پوینت بره جولو راست رو میزدم و هی برنامه از اول شروع میشد ٬ اما خوب٬ کسی نفهمید و منم تندی خودم و جمع کردم .  خدا رو شکر اون یه عده چندشی که نمیتونستم جولوشون حرف بزنم نبودن ٬ یکی دوتاشون هم بعدا اومدن که دیگه بی خیال من افتاده بودم رو فاز اسپیک . 

گوپـ ـی این روزا امتحان داره و تند و تند داره امتحاناش رو میده ٬ به همون دلیلی که خونشون در حال ِ تعمیره این روزا هم از چت و مت خبری نیست و بسی دلمان تنگیده ... 

کلی حرف دارم اما اصلا حسش نیست .نمیدونم چرا ... الی خانوم ِ بی معرفتم که رفته و ... 

آها چرا حرفم یادم اومد : یه بازی وبلاگی تو وبلاگ آزاد دیدم خوشم اومد دوس دارم انجامش بدم . 

چهار مورد از بهترین ها و بدترین اتفاقات زندگی ؟  

بهترین ها :  

۱) قبول شدن ِ دانشگاه ٬ تو رشته ای که دوسش داشتم . 

۲) شروع رابطم با گوپـ ـی  

۳) 

۴)  

هنوز پیش نیومده ... 

بدترین ها : 

۱) خیانت ِ دو دوست با هم تو یک روز ٬ تو یک زمان بهم ٬ بماند که این اتفاق برام خیلی خیلی هم خوب تموم شد اما اون موقع خیلی حس ِ بدی بود ... و پیش اومدن یه ارتباط ِ هرچند کوتاه و کوچیک با یکی از همون دو نفر ٬ ای کاش هیچ وقت پیش نمیومد .  

2) دروغی که به گوپـ ـی گفتم و ماجراهایی که بعد از اون پیش اومد ... از بدترین روزهای زندگیم بود ... خیلی داغون شدم / بهش قول داده بودم که دروغ نگم ، البته اون دروغ رو قبل از قول داد گفته بودم اما ....

۳) روزی که بابام تصادف کرد ٬ ۴ سال پیش ٬از همون عصر به دلم بد افتاده بود اما ...  بدترین لحظه اون لحظه ای بود که بابامو از بیمارستان اوردن ٬ یه پاش که کوفته شده بود راست نمیشد ٬ منم یه لحظه فک کردم پای باباییم قطع ... 

۴) تصادف کردن داداشم ٬ اردیبهشت همین امسال ٬ بدترین لحظشم او لحظه ای بود که از در اومد تو و دستمال ِ خونی دستش بود٬ یکی از دندوناش شکسته بود ٬ تو نگاه ِ اول فک کردم چند تاش شکسته ... اونم خیلی حس ِ بدی بود ... 

من و وبلاگ و دنیای وبلاگ نویسی !

گ تقریبا همین روز ها بود که داشتم توی اینترنت دنبال ِ یه عکس میگشتم ٬ واسه ی جعبه ی یکی از کارهای تحویلیمون ٬با  بازی با کلمات سرچ میکردم : کادو/جعبه/بسته بندی و... 

یه دفعه یه وبلاگی برام باز شد که توش پر از نوشته بود٬کنجکاو شدم و کمابیش خوندمش متفکر٬عکس ِ خریدِ هدیه برای خانواده ی شوهرش منو به اونجا کشونده بود ... 

نوشته هاش به دلم نشست٬ همشو یه روزه خوندم... اما اون موقع نمیدونستم نوشته های وبلاگ ماه به ماه میره توی یه صفحه ی جدا. همونایی رو که تو صفحه ی شهریور بود رو دیدم به انضمام ِ عکس هایی از سفره عقد و حلقه و اولین عکس ِ دو نفره ... اما نویسنده ی اون وبلاگ خیلی وقت بود که دیگه نمینوشت / اون وبلاگ وبلاگ ِ قبلی خانوم گلی بود. 

 

یه دفعه چشمم افتاد به لینک ها ... تازه فهمیدم دنیا دست ِ کیه ! از توی لینک هاش چشمم افتاد به وبلاگ ِ دلتنگی های... خوندمش ! اما این دفعه فهمیدم ماه به ما نوشته ها جداست .. سیوش کردم ٬ یه هفته نشد که آرشیوشو خوندم .با خوشحالی هاش خندیدم ٬ با ناراحتی هاش ... کم کم شدم همراه و خواننده ی همیشگی ِ وبش ! گاهی حتی روزی چند بار بهش سر میزدم ببینم آپ کرده یا نه .یه مدته از اون خونه ی کوچیکش اسباب کشی کرده و رفته ... هر جا هستی خوش باشی و روزگار به کامت م rose.  

منم دلم خواست ! اولین وبلاگم رو با کمک ِ خواهرم ساختم٬ اما چون وبلاگمو داشت راحت نبودم ٬ چند تایی تو بلاگفا ساختم ولی خوب همشون کشف شدن ٬ توسط ِ خواهر خانوم ِ گرام ! 

دهکی منتظر این دفعه اومدم اینجا  حالا اگه تونستی پیدام کن از خود راضی.

کم کم از لینکدونی وبلاگ ها با بقیه آشنا شدم،دوستای خوبی تو دنیای مجازی پیدا کردم؛گاهی حتی بعضیاشون رو از دوستای دنیای واقعی هم بیشتر دوستشون دارم.نمیدونم تا کی و کجا قراره واسه دلم بنویسم . 

نمیدونم وقتی رز میگه ( خوشیهاتون رو اینجا هوار نزنید.جای اون خوشیها فقط و فقط توی دل شماست که امنه ) یعنی ...

اما گاهی با خودم میگم آهای بدم نمیگه ها ... 

تا بعد ...

یادم بمونه ها !

گ چرا باز هم یادم رفت ... 

چرا نمیتونم ... چرا ؟ بازهم مینویسم که یادم بمونه / یادم بمونه / یادم بمونه ... 

 

ــ  یادم بمونه که همه ی آدما ارزش ِ وقت گذاشتن و هم صحبتی رو ندارن ! 

ــ   یادم بمونه برای بعضی از آدم ها باید همونقدر وقت٬ احترام و ارزش گذاشت که اونا برات میگذارن ! 

ــ  یادم بمونه با هر دستی بدی با همون دستم میگیری ! 

ــ  یادم بمونه از این به بعد با هر کسی صمیمی نشم ٬ با هر کسی بگو بخند نکنم ٬ با هر کسی شوخی نکنم !  بعضی ها ظرفیتشو ندارن .

ــ  یادم بمونه همه ی حرفای دلم و اتفاق هایی که برام میوفته و اسرارم رو به هر کسی نگم ! 

ــ  یادم بمونه از این به بعد در مورد ِ گوپی با بعضی از دوستام حرف نزنم ! 

ــ  یادم بمونه از این به بعد پشت ِ سر ِ دوستام با اون یکی صحبت نکنم٬ حتی اگه ازش خوب بگم و تعریفش کنم !  

 

یادم بمونه ...  

از دست ِ یکی خیلی دلم گرفته ... مینویسم که یادم نره بهم چی گفت/ آره من گ..ه  خوردم / فقط نمیدونم اگه خوردم تو هنوز اینجا چیکار میکنی ! ( با همه ی ارزش و احترامی که برات قایل بودم اما این حرفت ... )

تول*دت مبارک !

   

 

 

گ یه روز ِ خوب که گوپـ ـی توش به دنیا اومده . صبح رفتم دانشگاه اما دل تو دلم نبود ٬ همه ی فکر و ذهن و ذکرم قراری بود که امروز با گوپی داشتم. مجبور شدم وسطای کلاس بزنم بیرون تا دیر نکنم.استاد هم یه لطف ِ بزرگ در حقم انجام داد٬ اونم این بود که برای هفته ی دیگه برام سمی *نار گذاشت ! 

اولین کاری که کردم رفتم شیرینی سرا ٬ همون جایی که پارسال هم کیک ِ تولد ِ گوپـ ـی رو برام درست کرده بودن و کیک ِ امسالم  رو گرفتم ... 

و فروشنده با یه لحن ِ خاصی : خوب شده خانوم ِ... اندازش خوبه !  

بعد سریع رفتم برسم به قرارمون . اول از همه دعای معراج رو خوندیم . 

گوپی عکس ِ بچگی هاش رو برام اورده بود ٬با اون دوچرخه ی نا نازش ...+ یک شاخه گل ِ رز !

نصف ِ کیکمون رو خوردیمش ٬ وای من دیگه نمیتونستم اما گوپی سیر نمیشد ٬ تازه به زور به منم میداد   

*  امروز کلی کار دارم ٬ یه کلاس جبرانی داشتیم که نرفتم و الان همه ی ار های دو جلسه تلمبار شده رو سرم ... 

از اون طرف خالم اینا اینجان ... اولش خواستم نرم پایین اما ترسیدم خاله ناراحت بشه . رفتم... 

در رو که باز کردم شوهر خالم تو روم بود سلام کردم / رفتم توی آشپز خونه خالم اونجا بود/دیدمش . صدای دو تا پسر خاله هام از توی حال میومد اما حسش نبود برم جولو... یه چایی خوردم و اومدم بالا و در  جواب ِ سوالِ خالم که کجا !؟ گفتم کارهام مونده ... 

یه حس ِ بدی داشتم ، یه چیزی تو مایه های گُر گرفتگی ... چرا ! 
 

*  مامان ِ گوپـ ـی از اون روز که کادوی ِتولدشو دیدن تو فکرن . امروز تو ماشین با گوپـ ـی نتها بودن پرسیدن آخرش نگفتی اون هدیه رو کی برات گرفته بود ، گفتن من یه حدس هایی میزنم / گوپـ ـی هم گفته کی ؟  اول نگفتن اما بعد گفتن   سیده ؟  

خانواده گوپـ ـی دورادور یه چیزایی میدونن/خالش که منو میشناسن / دو تا خواهر هاشم همون دو سه سال پیش که کلاس میرفتم منو دیدن / یکیشونم یه بار دیگه پارسال منو تو محل ِکار ِ گوپی دید . 

اما من این مورد رو خوب نمیدونم / نمیخوام از قبل بدونن ما با هم یه رابطه ای داشتیم ،میترسم ... برای بعد ها . نظر ِ شما چیه ؟ !

یواشکی !

گ اولین پست ِ دی ماه تو وبلاگ ... یه روز ِ خوب ...تو بهترین فصل و بهترین ماه ِ سال ! 

یه یواشکی ِ دیگه . گوپی اینا دارن خونشون رو تعمیر میکنن ٬ نشستیم کلی فکر کردیم روی پلان ِ خونشون و نقشه کشیدیم ... 

پاز*ل ِ گوپـ ـی رو هم امروز بهش دادم قرار بود چهارشنبه بهش بدم اما یهویی برنامه فردا جور شد ٬ و نتیجشم این شد که بدون ِ کیک٬ تفلد گرفتیم .  

پ ن :  با این که هنوز چیزی نگذشته ٬ اما .... 

کاش میتونستی بیای چت ....

یل*دا !

از یلدای پارسال تا یلدای امسال چقد تفاوتشه ؟ 

۱ مین برم تو تقویمم ببینم و بیام... ای بابا چیزی ننوشته بودم . اما دیدم که ۲۸ آذر واسه گوپـ ـی جولو جولو تولد گرفته بودم ٬ نوشتم کیک + لباس/ عروسک + لباس ـــــــ تولد ! وای چه زجری کشیدم واسه گرفت ِ اون کیکِ تود ٬ هزار جا رفتم گفتن درست نمی کنیم ٬ یکی گفت ما همیشه آماده داریم بیاین بگیرین اما ریسک ِ نداشتنش خیلی بالا بود... تا دیگه توی آخرین و واپسین نا امیدی هام تلفنی تونستم یک رو  سفارش بدم . چشمای گوپی وقتی کیک رو دید دیدنی بود ٬ باورش نمی شد.

از یلدای امسال تا یلدای سال ِ دیگه چی ؟ یعنی چی میشه ! کی می دونه ... 

یه سیب تا بخواد از اون پایین مایینا بیوفته روی زمین ٬تو هوا هزار تا قِل میخوره ... 

گوپی بهم اس مس داده : 

یلدا یعنی یادمون باشه که زندگی اونقدر کوتاهه که یک دقیقه بیشتر با هم بودن 

رو باید جشن گرفت ... یلدات مبارک ٬ امشب کجا بریم ؟  

 

 منم نوشتم شام خونه ماییم ٬ نُه و نیم به بعد میریم خونه شما هندونه آجیل میخوریم ... 

کاش میشد. طبق اون برنامه ریزی هایی که با هم کرده بودیم٬ یلدای سال ِ دیگه هم پیش ِ همدیگه نیستیم... 

از بیکاری تلفن رو برداشتم هر جا زنگ زدم هیشکی نبود ٬ به جاش با مامان ِ دوستم حرف زدم ٬ میگه عروس نشیااااااا .  

یلداتون مبارک ٬ قدر ِ لحظه لحظه های زندگیتونو بدونید و از کنار هم بودن و با هم بودن هاتون نهایت ِ استفاده رو ببرید .

اولین خرید دو تا یی !

گ طلسم من و گوپـ ـولی خان شکسته شد و امروز با هم کللی گشتیدیم ! 

اولِ صبح من رفتم خونه دوستم ( رز ) چون قرار بود باهام بیاد بریم واسه تولدِ گوپـ ـی هدیه بخریم از اون طرفم رفتیم دفتر ِ مامان ِ دوستم و اون یکی دوستمو برداشتیم و با هم راه افتادیم تو خیابونا . 

همون اول ِ اول من اون یه چیزو که میخواستم از اینترنت خرید کنم و دست دست کرده بودم رو پیدا کردم و خریدمِش البته با نُه تومن تفاوت قیمت ! ( میسی از الهه جون جون )  

بعد از اون رفتیم کتاب فروشی از اونجا زنگ زدم به گوپی ببینم تو چه مایه هایی کتاب دوست داره که گوپی از خریدن ِ کتاب منصرفم کرد و گفت همشونو دارم . 

منم گفتم پس چی ی ی ی  ؟؟؟ ( با عصبانیت ) اونم گفت نمیدونم / هرچی دلت میخواد برام بگیر البته زیر ِ ۱۰ تومن ! آخه من با ده تومن چی بگیرم .  

یه کتابم گرفتم واسه خودم روابط با خانواده ی همسر و اینا . 

خلاصه گفتم خودت پاشو بی ها باهم بریم . اومد دنبالمون و رفتیم تو پاساژ کلی خندیدیم و کلی گشتیم و مسخره بازی در اوردیم / اونجا که از چیزی خوشمون نیومد٬ یه کت اسپرت ِ خوشکل بود که من خوشم اومد ازش ٬ گوپی هم پوشیدش خوردنی و ماه شده بود . اما گوپی از اونا نمیپوشه ٬ آقامون تریپ مردونه دوست داره ٬ خلاصه از ادکلن رسیدیم به کفش از کفشم به کُت . 

از پاساژ اومدیم بیرون و رفتیم خیابون ِ... اونجا هم رفتیم تو یه پاساژ و شروع کردیم دید زدن٬ رفتیم توی یه فروشگاه / گوپی جولو تر از من رفت تو٬ همین که من دو قدم رفتم داخل یهویی یکی گفت : سلام آقای ...  

وای ی ی ! من  همونطور که داشتم میرفتم تو اومدم بیرون اینجوری  ...  اما گوپـ ـی وایساده بود به حرف زدن٬ من و دوستمم رفتیم جولو تر که هم  چند تا دیگه از فروشگاه ها رو ببینیم هم تو دید ِ اونا نباشیم . که چشممون خورد به یه دونه از اونایی که گوپی دوس داره بپوشه ٬ و گوپی رو زنگش زدیم بیاد .و دید و پوشید و خوشمل شد و پسندیدو خریدیم و رفتیم ... 

اون آشناهه یِ گوپی فهمید که ما با هم بودیم٬ می شد ( پسر ِ برادر ِ داماد ِ گوپی اینا ) حالا کم کم گند قضیه در میاد . 

*  آقامون زنگ زد میگه تو از همه دوستات خوشکل تری و از همه نظر از اونا سری ی ی ی ... اِنقده خوشمون اومد...

*  گوپـ ـی جون  امروز خیلی خیلی خوشمل و خوردنی شده بودی ٬ تا اون حد که آدم میخواست لُپاتو بگیره بکنه . 

 ......................

پ ن :  مامان ِ گوپـ ـی خریدمون رو تو ماشین ِ گوپی دیدن !  

 مامان٬ کیف ِ خرید به دست میاد تو خونه : این واسه کیه ؟ 

 گوپـ ـی ِ طفلکی پای کام در حال ِ چتیدن با گ :  من  

مامان : کجا بوده ؟  /  گوپـ ـی : یکی برام خریده ..  / مامان : آقا گوپـ ـی و این کار ها !   / گوپـ ـی :

عید غدیر مبارک !

گ دوشنبه روز ِ خوبی نبود ٬ یه مشکلی پیش اومده بود که کلی حال ِ من و گوپـ ـی گرفته بود ! اما خدا رو شکر سه شنبه حل شد ! ( خصوصی ) 

امروز به دلایلی خیلی حالم بد بود دل ...  واسه همین کلاس ِ بعد از ظهر رو نصفه نیمه پیچوندم و اومدم خونه در جوار ِگوپی خان چت ! 

به گوپـ ـی میگم من سِیدم فردا باید بیاین خونمون برام عیدی بیارین ٬ میگه آخ جون عیدی گرفتن از بابات چه حالی داره ... فک کنم سال ِ دیگه عید غدیر من و گوپی یه جورایی به هم نزدیک تر شده باشیم یه خبر مَبر هایی باشه...  

دیگه این که کسی باورش نمیشه اما باید بگم منو گوپی الان دقیقا یک سال و پنج ماهه که با همیم اما هنوز یک بار هم باهم نرفتیم بیرون پارک ٬ کافی شاپ. سینما یا هر جای دیگه... 

امروز دیگه طاقت نیوردم به گوپـ ـی گفتم حسرتِش به دلم موند... 

اما خلاصه ی جواب ِ گوپی این بود که : نمیشه به خاطر ِ کارش ٬اگه یهو بگیرنمون یا یکی ببینتمون اونوقت همه چی خراب میشه و حالا بیا و درستِش کن .منم از اونجایی که دیدم یه بیرون رفتن به این همه دردِ سر نمی ارزه بیخیال ِقضیه شدم و به اصرار؟ های بعدی ِگوپی که خوب باشه یه بار باهم بریم کِی؟ جواب ِ رد دادم ! 

گفتم نمیخوام  

مینویسم که یادم بمونه من و تو چه روز هایی با هم پایِ کام نشستیم و چتیدیم٬ خندیدیم و ناراحت شدیم ٬ قهر کردیم ٬ قرار گذاشتیم ٬حرف زدیم ٬ مشورت کردیم ٬ و از آرزوهای خوب ِ با هم بودن یاد کردیم و.... 

خیلی وقتا هم مثل امروز سوتی دادیم... 

  

گ : dish daram daram  

daram daram daradadaram 

من : boroooooooooooooooo 

گ  :koja? 

من  : قهقهه

fek kardam migi jish dari 

گ  : قهقهه قهقهه 

من :خجالت

 

از سر ِ دلتنگی !

گ یه مدته به کل از درس و دانشگاه عقب موندم ٬چند روز پیشا عزممو جزم؟ کردم و همه ی جزوه های نصفه نیمه مو کاملشون کردم .باورم نمی شه یه ترم داره تموم میشه و من هنوز فرصت نکردم یه نگاه ِکوچولو به خیلی از درسام بندازم.دیروز گوپی میانترم داشت ٬ به این نتیجه رسیدم که وقتی گوپی درس میخونه منم میتونم حواسمو جمع کنم و به کارای عقب موندم برسم.امروزم نتیجه ی وقت گذاشتن واسه یکی از پروژه هامو دیدم٬باورم نمیشد اگه یه کم واسه کارهام بیشتر وقت بزارم میتونم به راحتی نمره ی تاپ ِکلاس رو واسه خود ِخودم کنم ! 

 *  چند روز پیشا به حال و هوای پارسال این موقع ها رفتم و یه سری به تقویم ِخاطراتم زدم٬تقریبا از سوم راهنمایی کمابیش خاطراتمو دارمِشون ! دلم واسه ی تقویم هشتادوهفت سوخت٬ یه مدته وبلاگ واسش هوو شده و دیگه تحویلش نمیگیرم٬اما دیروز تا اون جایی که یادم میومد پُرِش کردم و نگذاشتم بیشتر از این غصه بخوره ... 

 

 اگه خدا بخواد فردا یواشکیه ٬ گوپیـ ـو بعد از حدودا بیست روز می بینمش٬ برامون دعا کنید ... 

خدا یا بهترین هدیه ای که می تونی تو سال ِ هشتاد و هشت بهم بدی اینه که گوپی ارشد قبول بشه٬ هستی دیگه ! میشنوی صدامو ... 

آهای اونی که اون بالا بالاهایی تنهامون نگذار ... 

 ------------------------------------------------------------ 

پ ن :  امروز بعد از بیست روز ما دوتا بازم تونستیم همدیگه رو ببینیم .صبح ِزود گوپـ ـی خان رفته بود امامزاده...  منم یه ربع به نُه از خونه زدم بیرون و دقیقا نُه محل ِ کارش بودم ! اول گوپـ ـی منو مجبورم کرد وضو بگیرم تا با هم دعای معراج رو بخونیم٬ (گوپی خیلی به این دعا اعتقاد داره)  منم از اون جایی که ریملم میومد پایین نمیخواستم برم وضو بگیرم اما به زور گوپی منو هل داد تو سه نقطه... 

بعد هم کلی حرف زدیم و خوردنیجات از قبیل ِ عسل و پفک و شلغم خوردیم ! چقدرم اینا با هم جور در میان   

یه موضوعی هم پیش اومد که کلی اعصابمون رو به هم ریخت ٬اما تقصیر هیچکدومِمون نبود٬نفر ِسومی هم در کار نبود٬حالا پیدا کنید پرتقال فروش رو... بماند که اکش ِ جفتمونم سر این قضیه در اومد.

اما کم نیوردیم و بیخیال ِ اون قضیه شدیم و بازم به حرفامون ادامه دادیم و راجع به خیلی چیزا حرف زدیم... فِک کنم روز خاستگاری از کم حرفی باید بشینیم فقط همدیگه رو نگاه کنیم٬ .... 

در واقع !

گحذف جارو ببینید . اشتباه نکنید من فال نگرفتم ! .....این خلاصه ی درس امروز کلاسمونه ... 

نه ه ه ه ه ه ه من کلاس جادو جنبل نمیرم ...

امروز استادمون ٬که یه استاده خوشکل و نانازی هم هست تیک گرفته بود . همش میگفت ( در واقع ) دوستمم تو برگه ی جزومون شروع کرد به شمردن٬هر دفعه  که این کلمه رو میگفت یه تیک میزد ////.... 

همه ی کلاس داشت اعصابشون به هم میریخت .اما استاد ول کن نبود . تا آخر کلاس؛یعنی یک ساعت،دویست و بیست و دو بار گفت : درواقع. 

اون مشکل ِحذف شدنِ درسم فعلا کنسله .صبح علی الطلوع؟ رفتم خِفتِ استاد رو گرفتم وکارمو بهش نشون دادم.اسمم از لیستِ حذفی ها پاک شد.این دو سه روز همه ی فکرم رو مشغول کرده بود کلی به خاطرش حرس؟ خوردم و خوابای جور واجور دیدم .خیلی سخت بود اما عبرتی بود...   

*  از اون جایی که میخوام این خونه ی مجازی یه جایِ دنج و کوچیک واسه خودِ خودم بمونه و به خاطر ورودِ یه آشنا یا هرکی مجبور به تغیر مکان یا حذفش نشم به نظرتون چیکار کنم که این خونه نقلی کشف نشه ! ؟؟؟

*  گوپـ ـی جیگریم مسموم شده  سوس*یس خورده. خوب میشی تُپُلیم :-*  

بوی خوب با تو بودن ها !

گ خیلی خستم . نیم ساعتی میشه رسیدم خونه ٬ این دوشنبه ها و سه شنبه ها واقعا خسته کنندست .اما دوشنبه ها رو چون با یه دوست ِ خوبم ( اه ) میشه تحمل گرد .ولی سه شنبه ها... 

تو یکی از درسام یه مشکلی پیش اومده ٬ خیلی میترسم ... پنج واحده ! اگه حذف بشم... 

مگه میشه ! من که تا حالا اکثر نمره هام جزء سه چهار نفر اول بوده... 

 

*  الان ناغافل دستامو بوشون کردم . بوی ِ خوب ِ با تو بودن ها رو داره ... جدا چرا دستام بوی ادکلن تو رو داره ! معنیش می تونه این باشه که خیلی وقته ندیدمت ؟ جدا چند روزه ... 

آهای گوپـ ـی بهت نگفته بودم اما ... 

می دونی چقد دوسِت دارم وقتی می بینم شب هایی که قراره فرداش همدیگه رو ببینیم میری امام زاده.. 

میدونی چقدر دوست داشتنی میشی وقتی میام محل کارت ببینمت اول دو رکعت نماز میخونی ! 

تا حالا کسی بهت گفته وقتی عصبی میشی و ناراحتی ٬ وقتی گیتی اذیتت میکنه٬ چقدر لُپ کشیدنی و خوردنی میشی... 

* عید قربان مبارک *

سی*نو*هه !

گ چهار شنبه یه هوایی بود دیدنی . بارون میومد اما هوا سرد نبود ٬ مه بود اما دوست داشتنی. بعد از کلاس با دوستم (اه) رفتیم بوفه ی دانشگاه آب چوش + کافی میکس خریدیم بردیم تو اوتوبوس نوش جان فرماییدیم . کللی هم حال داد .بعدم یه چیپس چیتوز ... 

چند وقت پیش دوستم از کتاب سینو*هه تعریف کرد٬گفت کتاب جالب و خوندنی یه .ساچلی هم یه چیزایی ازش گفته بود واسه همین سریع اس ام اس دادم به دوستم که برام بیاره .دو روزه معتادش شدم منم توصیش میکنم٬داستان پزشک دربار فرعونه٬ اگه این اینترنت.. نبود تا حالا تموم شده بود و باید منتظر جلد ۲ میموندم . اما جناب آقای اینترنت که نمیزاره !  

چهار شنبه شب کلی کار داشتم٬چون پنجشنبه یه تحویل موقت داشتم اما به دلم افتاده بود که استاده نمیاد.یه کارایی رو کردم٬ یه سریشم گذاشتم بعد.صبح تو سرما کلی با خودم کلنجار رفتم که برم یا نرم .  

به دانشگاه نرسیده دوستم زنگ زد که کلاس تشکیل نمیشه٬ گفتم اِ اِ اِ تو با چی برمیگردی ؟ جواب آقا ... دم در وایساده منتظرم . آی دلم سوخت ! 

اما کم نیووردم زنگ زدم به آقای همیشه مشغول که من کلاسم تشکیل نشد ٬امروز با هم باشیم ؟ کار داشت . بازم دلم سوخت ! اما اینبار کم اوردم...تو اوتوبوس اشکام ریخت. 

رفتم خونه و سینو*هه رو به ادامه ی خواب ترجیح دادم... 

بارون !

گ هوا بس ناجوانمردانه سرد است ٬ اما دوست داشتنی و خواستنی . کم کم داره زمستون میشه . امسال هنوز کسی اینجا به اون صورت لباس گرم نپوشیده بود . اما دیروز و امروز خیلی سرد بود .تقریبا همه لباسای زمستونیشون رو بیرون اوردن و پوشیدن . 

کلا خوشم نمیاد زیاد  لباس بپوشم و قلمبه بشم ٬ اما چاره ای نیست ! چند وقته دلم یه چیز این رنگی میخواد حالا فرق نمیکنه یا مانتوش یا از این سویشرت های بافتنی٬ مهم اینه که این رنگی باشه . 

دیشب تا صبح بارون اومد٬ صدای شرشرش هنوز تو گوشمه بهت اس ام اس زدم ای کاش میشد  الان میرفتیم بیرون تو خیابونا میچرخیدیم بعدم یه شام ِ داغ میگرفتیم و تو ماشین میخوردیم .گفتی عاشق این تزهامی ! 

امروز صبح همه ی ماشین ها تو آب گیر کرده بودن ٬ آب دقیقا تا نیمه های ماشینا میومد ٬جدا چه خیابون های حساب شده ای ساخته شده نه ! تا حالا این صحنه رو ندیده بودم این بارون تو شهر ِمابعید بود ! آهای  خدا دیشب از چی بغضت گرفته بود ؟ 

منو ببخش !

گ  گاهی وقتا آدم با خودش کلی تصمیم میگره اما اون تفکرات و ذهنیات و تصمیم گیری ها همون جا تو مغز آدمی میمونه و بی نتیجه رها میشه .  

خیلی فکرا تو سرم بوده و هست ٬ خیلی کارها تا حالا میخواستم انجام بدم و نشده / نه این که نتونسته باشم ٬نخواستم که بتونم ! همیشه تنبلی کردم و آخرشم بی نتیجه موندم . 

از پایه باید شروع کرد و برنامه ریزی کرد ٬باید اول خودسازی کنم و تو تفکراتم به او دلخواه مورد ِ علاقم برسم .من به این موضوع ایمان دارم که وقتی آدم مدام تو ذهنش یه چیزی ٬ یه  موقعیتی و یا یه اتفاقی رو مرور میکنه ٬و گاهی تو تنهاییای خودش به اون مساله فکر میکنه حتما به خواستش میرسه . 

من یادم میمونه که میخوام با  برنامه ریزی روزهامو بگذرونم ٬ یادم میمونه که از این به بعد باید برای به دست اوردن خیلی چیزا بیشتر تلاش کنم . یادم میمونه که چی تو ذهنمه و میخوام چی باشم . 

 * گاهی وقتا بهم حق بده از دستت عصبی باشم و ناراحت شم و گاهی وقتا هم منو ببخش اگه بهونه گیری ها و بچگی هام آزارت میده . منو  ببخش اگه خل میشم و چشمام رو میبندم و دهنم رو باز میکنم . منو ببخش اگه دیروز هرچی دلم خواست بهت گفتم و بعضی از حرمت ها رو شکستم ٬یه چیزایی تو گلوم قلمبه شده بودباید میگفتم و میشنیدی ٬ منو ببخش به خاطر همه ی بد بودن هام! 

حالا فهمیدی چرا همیشه میگم من بینهایت بدم و تو بینهایت خوبی ؟ چون من بینهایت بدم و تو بینهایت خوبی. 

دوست دارم ٬ به خاطر همه ی عاشقانه بودن هات و به خاطر همه ی صبوریها و منطق بی انتهات .

کار گیر دار !

گ وقتی همه جا سر میزنی که کارت رو بدی درست کنن نمیشه  یعنی چی ! 

وقتی دیشب با هزار مشکل رفتی از یارو تایپ و تکثیری پرسیدی کارت رو انجام میده / گفته آره / امروز مغازش بسته ست یعنی چی ! 

وقتی هزار تا مغازه را از این طرف شهر تا اون طرف میری و همش یه جای کارت گیر داره یعنی چی !

یعنی چی رو بیخیال !

با این اعصاب داغونت میخوای چی کار کنی ؟  

جمعه :

دیشب کلی به این در اون در زدم که کارم درست بشه اما نشد ٬ فک کنم امروز بتونم حلش کنم .اگه خدا بخواد . 

گاهی وقتا آی حرسم میگیره از بعضی چیزاااااا که تو اون موقع میخوام زمین و زمان رو به هم گره بزنم و بندازمش اون دور دورا که دیگه هیچی و هیچ جا و هیچ کسو نبینم . اما این کار که املا امکان نداره ! داره ؟  

درست تو همین اثنا؟ بغضم میگیره ٬ به قول بابام لُنجام آویزون میشه / و اون هی بهم میگه کُپ گنده !  

دیروزم تو همین حال احوال  بودم . گوپی تو این جور موقعیت ها و امثالهم خیلی خونسرد و آرومه و انگار نه انگار که هیچ اتفاقی افتاده . میگه من به اون بالا توکل میکنم / یعنی اونی که اون  بالاس میتونه ؟ 

 * امروزم دوباره بحثمون شد . منو باش چه سر خوش و خوش خیال اومدم میگم فلان هتل عروسیاشو تو باغ میگیره ! ماهم عروسیمونو اون جا بگیریم ؟ / جواب : به (بابات )آقا ... بگو !  

من : اصلا عروسی نمیخوام ! 

* بدترین چیزی که منو حرس میده و ناراحتم میکنه اینه که بخوام یه کاریو بکنم و نشه . یه چیزی و بخوام و امروز و فردا بشه / من یه چیزی که دلم میخواد رو همون لحظه میخوام ٬ اگه تو اون لحظه اون چیز رو نتونم پیدا کنم دیگه نمیخوامش !  

تو زندگیم خدا را شکر هیچوقت هیچی کم نداشتم . همیشه هر چی خواستم بوده / یا اگه  نبوده وقتش نبوده٬ نه اینکه پولش نباشه . تو زندگی با گوپی باید خیلی وقتا از اون خواسته های دلم بزنم / نه به این دلیل که وقتش نیست / چون پولش نیست ! 

قبول ! 

همه ی زندگی ها اوایل همینه / همه ی زوج هایی که میخوان یه زندگی خوب داشته باشن اون اوایل زندگیشون از بعضی خواسته های دلشون میزنن و صبر میکنن تا بعدا اون خواسته هاشون رو بدست بیارن . 

*به قولی : من هیچوقت برای خودم یه زندگی آماده و محیا رو نخواستم ٬ هیچوقت نمیخوام وارد یه زندگی از قبل آماده و راحت بشم / چرا : چون اونطوری هیچ لذتی برای داشته هام ندارم و اون داشته هایی رو که دارم یکی دیگه برام محیا کرده و خودم تو بدست اوردنشون نقشی نداشتم .و این جا من میشم یه مصرف کننده ! 

* هر کسی ( هر دختری ) تو زندگی و تفکراتش بهترین صحنه ی زندگیش رو اون لحظه ای تصور میکنه که عروسیشه ٬  حالا اگه اون دختر به هر دلیلی نتونه اون عروسیی رو که از بچگی تو ذهنشه داشته باشه آیا میتونه از اون خواسته های چندین و چند سالش بگذره / به خاطر عشق . 

*یک سال و ... هرچی و هرچی که مونده به ما شدن یا ما نشدن دیگه مهم نیست ! 

چون من میخوام اون زمانی اون یک سال و اندی برسه که ما واقعا ما باشیم .امیدوارم اون زمان اونی که قراره همراه همیشه ی زندگیم بشه به این باور و اعتقاد رسیده باشه که من و  اون جوری که هستم دوست داشته باشه / و همین طور من هم به این حرف رسیده باشم . 

امید وارم نگه سایه .... من سایه نیستم ٬سایه هم من نیست ! 

امیدوارم نگه تو فکر میکنی دختر پادشاهی ! 

امیدوارم نگه تو خوشکلی از نظر مننننننننن ٬ نظر بقیه برام مهم نیست . 

جدا نظر بقیه چیه ؟ مهم نیست / مهم اینه که من خوبم از نظر بقیه اما نظر گوپی قلبا یه چیز دیگست شاید ! 

امیدوارم .... 

* دیگه برام مهم نیست چقدر مونده تا ما شدن یا ... برام مهم اینه که اون ما شدن ما باشه نه م ا .  تو هر * ای نظر من یه چیزه ٬ فک کنم دچار تناقض گویی شدم   گفتی برو اگه قراره اینجور باشی دیگه نیا.

 

   *یعنی من میتونم رو خواسته های دلم پا بزارم تا به دلم برسم * 

یواشکی !

*جمعه خبری نبود . 

*شنبه صبح گوپی از تهران اومد .و شبش چتیدیم .اما نمیدونم چرا نتونستم حس دلتنگیمو بهش نشون بدم.فک میکردم بعد از دو هفته دوری خیلی بهتر و مهربون تر باشم اما.. 

*دوشنبه : امروز بالاخره بعد از تقریبا ۱۸ روز من و گوپـ ـی همدیگه رو دیدیم . 

صبح هشت از خونه زدم بیرون و رفتم پیش گوپی / جناب گوپی خان بهم برنامه ی پاور پو*ینت یاد داد و بعد هم یه فیلم رو با هم دیدیم که خیلی جالب بود ٬ البته نصفش موند و اوردمش خونه تا بقیشو ببینم 

 ( فیلمه داستان یه مرده که تصادف میکنه ٬ یه دکتری اونو پیداش میکنه و اعضای بدن حیوانات رو میزاره رو بدنش و..ـ اسم فیلمو نمیدونم ) 

بعد هم یه کادوی خوشمل ِ خوشمل از گوپی جونم گرفتم که جعبشو خودش ساخته ! توشم یه سری کامل وسایل مانیکوره .  

گوپـ ـی خان امروزم مثل همه ی روزای با هم بودنمون کلی خوش گذشت . 

گوپ-ـ ی خان خوشحالم از با هم بودنمون ٬و خوشحال تر از اینکه اونقدر مهربون و گلی که از کلاست میزنی تا برام کادو درست کنی . 

فردا دو تا میانترم دارم و اصلاهم نه خوندم نه بلدم . 

فردا تو می آیی !

گ 

 جوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون  ! 

دو هفته تموم شد ٬ فردا گوپـ ـولی خوردنی از تهران میاد. 

آهای گوپـ ـی دلم برات یه عالـمه تنگه ! 

آهای گوپـ ـی دلم برات یه عالــــــــــــمه تنگه !  

آهای گوپی دلم برات یه عالــــــــــــــــــــــــــمه تنگه !

آهای گوپییییـ ـیییییییییییییییی دلم تنگه ! 

آهای گوپـ ـی من چطوری صبر کنم تا چند روز دیگه که بیام ببینمت ! 

آهای گوپـ ـی دوست دارم ! 

آهای گوپـ ـی :      خجالت

عشق ـ کثیف !

یعنی عشق میتونه کثیف باشه ! 

چرا نمیتونه .  

چند وقتیه که فهمیدم یکی از دوستای دانشگاهیم (مه) که همچون زیاد هم همدیگه رو نمیشناسیم  

گاهگداری با تلفن حرف میزنه البته به شکل مشکوکانه ای . ( یعنی بی اف داره دیگه ! ) 

خیلی وقتا میدیدم که یا داره اس ام اس میده یا داره با طرف حرف میزنه  ...  

ادیروز یکی دیگه از دوستام بهم گفت کلا قضیه چیه و داستان از چه قراره ! 

فهمیدم بی افش سه ساله ازدواج کرده !  واااااااااای خیلی سخته نه .و (مه ) چون عاشق ِ طرفه نمیتونه از او دل بکنه . میگه بدون ِ اون یه روزم نمیتونه زندگی کنه و.. 

چند وقت پیش هم یه مورد ِ همینطوری رو از دختر خالم فهمیدم ٬ که دوستش با یکی رابطه داره که او مرده ازدواج کرده و تازه یه پسر هفت ساله هم داره !  

*  اون موقع خیلی برام حضم ِ این قضیه سخت و زننده بود و هنوزم که هنوزه هست .وقتی به اون زن ِ بد بختی فک میکنم که با هزار امید و آرزو با یکی ازدواج میکنه و همه ی زندگی و جوونیشو میزاره به پای شوهرش و از دنیا بی خبره  ٬ به اون به بچه ای که با این پدر بزرگ میشه دلم تا ته اندرونش میسووزه ! 

میفهمم این عشقی که بین (مه) و اون مرده خیلی خیلی خیلی کثیفه ! 

 امثال (مه) ها توی این زمونه کم نیست .خیلی زیادن اون مردایی که هیچی براشون مهم نیست / یا اون دخترایی که .... 

برداشت ِ آزاد !

عرو*سی !

گ 

از صبح میخوام بیام بنویسم اما این اینترنت سرعتش خیلی پایینه نمیدونم اشکال از چیه .

گیتی نوشت :   

جمعه هزار تا کار داشتم شنبه تحویل کارمون بود و کلی گرفتار بودم . اما به حر حال میدونستم گوپی شب میره و حتما باید قبل از رفتنش حتی اگه شده نیم ساعت هم با هم چت کنیم . صبح تا شب گوش به زنگ بودم اما خبری نشد . ساعت هشت که رفتم براش آف بزارم که کجایی زنگ زد که من دارم میرم راه آهن !

کلی خورد تو ذوقم .

شنبه / یکشنبه  تقریبا هیچ اتفاق خاصی نیفتاد.فقط شنبه رفتم لباسمو گرفتم .

 

و اما عرو * سی  :  دوشنبه عروسی دوستم بود . تقریبا هفت سالی میشه که با همیم و یه جورایی از دوستای صمیمیم محسوب میشه .  

صبح تا ظهر که  دانشگاه بودم . وقتی برگشتم سریع پریدم تو حم*ام و  به امر شست و شو و تم*یز کاری مشغول شدم . قرار بود ساعت چهار دوستم ( رز ) بیاد خونمون که با هم بریم آرایشگاه اما زنگ زد که نمیتونه بیاد . نزدیکای پنج آماده شدم و اول رفتم خونه ی خیاط شنلم رو گرفتم . بعد هم پیش به سوی آرایشگاه . تقریبا تا شش نشستم و بعد موهامو بیگودی کردن / بعد هم بیگودی ها رو باز کردن و موهامو جمع کردن . من همیشه موهای جمع رو به سشوار ترجیح میدم چون دیکه بسته ست و آدم تو عرو*سی خیالش راحته . 

وقتی بستن موهام تموم شو مامان گفت : به نظرت خوبه ؟ من خوشم نمیاد / شده مثل موهای شونه نکرده و...

خلاصه حسابی حالمو گرفت .  

من هم دیدم اینطوری میگه گفتم بازش کردن و دوباره یه مدل دیگه موهامو جمع کردن !

تقریبا تا یک ربع به هشت  آرایشگاه بودم . بعد هم رفتم خونه و تند و تند مشغول آماده شدن . آخر سر هم ساعت نه  رسیدم . همه ی دوستا تقریبا بودیم . ( حر / اا / اه / اه / رز )   

همون موقع عرو*س دام*اد هم اومدن . عرو.س خیلی خوشکل شده بود و بی نهایت ناز !  داماد هم خوب شده بود اما  عروس خیلی بهتر بود / عروس 20 ساله و داماد هم 22 .مامان عرو..س اومد پیشمون و خوشامد گویی و ... بعد هم گفت همه میگن چقد دام...... !  

خلاصه نور پردازی و صدای ترانه و رقص و... از هیچی برای عروس کم نزاشته بودن .خواهر شوهر هم که  دیگه دل تو دلش نبود از اول تا آخر داشت میرقصید !     

دیگه حرفی ندارم / فک میکردم خیلی بیشتر بنویسم اما گوپی تو تلفن.... خیلی هم دلت بخواد / حیف ! 

 قدر نشناسی ! 

چند وقت پیش یه پست خالی گذاشتم واسه ی حرف های دلم . اما اون موقع به دلایلی از نوشتن توش پشیمون شدم ... 

شاید باید بنویسم / سر فرصت / فعلا  

سفر گوپـ ـی !

 گ

نوشت ها :   

* دوشنبه تقریبا اتفاق خاصی نیفتاد ٬ فقط تا هفت شب کلاس داشتم و خستگی بود . 

 

* سه شتبه کلاس تنظیم تشکیل نشد و منم عصبی از اینکه توی دانشگاه بیکار بودم و از خواب صبح هم بی نصیب مونده بودم . بعد هم باید تا هشت شب میموندیم کلاس که من از فرط خستگی پنج و نیم جیم زدم و تقریبا هفت خونه بودم . ازه از راه نرسیده برامون مهمون ( دایی کوچیکیم  )اومد و ...  

* چهار شنبه صبح ها همیشه اون حس قشنگه ی تنبلی همراهمه !  اما تقریبا به خاطر غیبت هام مجبور به مبارزه باهاش هستم و میرم کلاس . شب هم قرار بود دوستم بیاد کمکم که کارهای دانشگاه رو انجام بدم که به خاطر شوفاژ کارای محترم برنامه کنسل شد و من به تنهایی تا پاسی از شب  اینجوری کار کردم .   

* پنجشنبه صبح هم بابا منو نبرد ایستگاه ( چون تنبلی کردم و دیر آماده شدم ) دیرش شده بود . منم با خیال راحت آژانس گرفتم و سر راه هم دو تا از دوستامو  برداشتم و بدو به طرف دانشگاه ٬ تازه هر کدوممون هم اندازه ی هیکلمون وسیله همراهمون بود . شش تومنی هم تقدیم راننده ی محترم شد  

حالا این بی خوابی دیشب و شش هزار تومان٬   قابل ِتحمل بود اگه استادی در کار بود و از پرواز جا نمونده بود    

بی خیال  !  

ای بابا گ نوشت تبدیل شد به دانشگاه نوشت ٬ و اما گوپـ ـی نوشت :  

از اونجایی که کلاس کنسل شده بود با گوپی قرار گذاشتم که قبل از رفتنش یه بار دیگه  همدیگه رو ببینیم / اونم تا یازده کلاس داشت که کلاسشو ۹:۳۰ پیچوند   

اوتوبوس که فس فس کنان میرفت / منم که دیر میرسیدم سر قرار / بی خوابیِ دیشبم که بی فایده شده بود و کلاس تشکیل نشده بود /  از اون طرفم کلی از دست دوستم عصبی بودم که یک ساعت منو معطل خودش کرده بود و باعث شده بود دیر برسم ٬ و تازه میخواست بره نماز خونه بخوابه و ... 

همه و همه دست در دست هم داده بود که کلی اخمام بره تو هم و چشام منتظر تلنگر ! 

وقتی رسیدم سر قرار از زمین و زمان شاکی بودم و میخواستم همه رو به باد ف ح ش بگیرم ! 

آخر سر هم با چند تا قطره اشک عصبانیته فروکش کرد .

* اما میدونم که همه این بهونه گیری هام  واسه ی اینه که  گوپی دو هفته باید بره تهران . جمعه میره   

 - آهای گوپـ ـی دلم برات تنگیده میشه !

 - آهای گوپـ ـی نمیدونی چه حس ِ نابیه وقتی بهم میگی ( من عاشق چشمای درشتتم ! )  

 - آهای گوپـ ـی مزه ی تمر ِ ترشی که امروز با هم خوردیم هیچوقت یادم نمیره !

 - آهای گوپـ ـی دوست دارم !  

گزارشات سمی*نار !

 گ سم.ینار گوپـ ـی برگزار شد !  عالی ِ عالی

صبح کلی با خودم کلنجار رفتم که کلاسم رو برم یا نرم ؟ اگه برم وسیله دستمه بعد تو سمینار .. اگه نرم از کلاس عقب...

خلاصه آخرش نرفتم .

ساعت یازده و نیم رفتم خونه دوستم ( رز ) کلی با هم حرف زدیم و بعد هم ناهار خوردیم تا دختر عمش اومد . آماده شدن که بریم پیش به سوی سمی.نار ِگوپی.

حدودا دو و ده دقیقه بود که رسیدیم اول دیدیم ای بابا اینجا که کسی نیست ؟

پس مردم کوشن ؟ رفتیم تو  دیدیم ای داد ِبی داد جا نیست ! مگه ساعت ِدو شروع نمیشد؟هنوز دو و ده دقیقه ست! 

دیگه اینکه هی دل من تالاپ تولوپ میکرد که گوپـ ـی کوش چرا نمیاد ... 

گوپی اومد و همه ذوقیدن کلی حرف زد و شروع کرد به تدریس و من هم هی یادداشت برداشتم و با دوستام هی شیطونی کردیم و هی حرف زدیم .

بعد از پذیرایی یهویی دیدم به به ! خواهر خانم ِ گوپـ ـی ردیف آخره .ما هم رفتیم ردیف آخر اما چند تایی بینمون فاصله بود .خلاصه از اون فاصله کلی خواهر گوپی رو دید زدم ( غافل از اینکه اونم منو میشناخته ! ) 

چند باری گوپـ ـی اومد حرف زد و بینشم پذیرایی و مسابقه برگزار شد .موقع مسابقه ما که از قبل جواب سوال رو میدونستیم (گوپی گفته بود ) کلی ذوقیده بودیم که الان برنده میشیم و دعوامون بود که کدوممون بره جایزه رو بگیره ... اما خوب قرعه کشی کردن و ما هم  برنده نشدیم  

 

سمین.ار گوپـ ـی ۲ شروع شد و ۷:۳۰ تموم شد . از اول تا آخر سمین.ار که هیچ موقعیتی پیش نیومد من و گوپی بتونیم همدیگه رو ببینیم .اما آخر سمینار که گوپی اومد طرف در ِ خروجی یه جورایی دورادور همدیگه رو دیدیم و کلی ذوقیدیم .   

کنار در ِ ورودی یه طومار ِبزرگ گذاشته بودن که مردم امضا کنن و نظراتشون رو توش بنویسن . منم وقتی رفتم امضا کنم یهویی دیدم گوپـ ـی داره میاد خودکارم رو دادمش و گفتم آقای... شما امضا نمیکنید ؟ اونم گرفت و یه امضای گنده کرد . منم زیر ِامضاش یه امضای گنده تر از گوپی خان کردم !   ما هم بلدیم ! 

وقت خروج از سینما بوی بارون همه جا رو پر کرده بود ٬ کلی فضا رمانتیک بود و مناسب برای یه پیاده روی ِ دو نفره ٬ اما نمیشد     

کنار پله ها  گوپی داشت با بقیه خداحافظی میکرد٬ وقتی میخواستم از پله ها برم پایین باید از پشت سر گوپـ ـی رد میشدم آرنجمو محکم زدم پشتش ! و فرار ...   

 سمینارت عالی ِ عالی بود. خسته نباشی گوپـ ـی خوردنیم . نمیدونی چقدر میخواستم از اون پایین بیام  بالا و بچلونمت !   بوچ بوچ

فقط برای گوپی !

گوپی جون سمینار تو بهترین سمیناره ! 

 

مطمئن باش  ، غصه نخور  

دلشوره هم نداشته باش  

من مطمئنم تو به همه ی کارهات میرسی ! 

 

بدون اینجا یکی همیشه همرا هته  

تو تک تک کارهات دلش پیش پیشته  

 تنهات نمیزاره ! 

 

  

تو افتخار منی ، بهترینی 

خسته نباشی گلم

 

لباسی که یک سال دوختش طول کشید !

گ و اما تعطیلات ما . این چند روز من اصلا از خون بیرون نرفتم . کلی کار داشتم اما هیچکاری نکردم .

باز هم همون حس ِ زیبای تنبلی !

یا خواب بودم یا در حال چتیدن با جناب گوپی خان  قلب 

چون این چند روز تعطیلی بیکار بود و خونه. 

 

* یکی از دوستام پنجشنبه ای نامزدیش بود . بعد از دوسال و شش ماه دوستی آخرش عشقش به سرانجام مقصود رسید .و با  پسر همسایشون نامزد شد، یکی دو ماه دیگه هم انشاالله میره خونه ی بخت !

خدا کنه که خوشبخت بشه و روز به روز از آسمون براشون خوبی بباره و نی نی های قد و نیم قد بیارن . ما که بخیل نیستیم ( به قولی : نه اونا پیرن و نه خدا بخیل ) 

 

* پارسال آذر ماه عروسی دختر عموم بود . من یه پارچه از کیش گرفته بودم که واسه عروسیش لباس بدوزم . از شانسمون یه خیاط خوب پیدا کردیم و اونم قرار شد زود برام آمادش کنه . 

منم کلی ذوقیده بودم که حالا یه لباس شیک و پیک و خوشکل برام میدوزه . آخه خیاطه جوون بود و از اونایی که هر مدلی بدی نه نمیگه . 

2 روز مونده به عروسی زنگ زد که من سرمای بدی خوردم و ...  حلال بماند که من تو تعطیلی و اون زمان کم چقد حرس خوردم و از کجا لباس گیر اوردم ! 

خلاصه شهریور امسال باز رفتیم پیش خانوم خیاطه و مدل لباس رو تغیر دادیم . امروز زنگ زده که بیاین ... و قراره که هفته ی دیگه سه شنبه آماده بشه ( اگه خدا بخواد ، ان شا الله ) چشمک

حالا این لباسی که یازده ماهه داره دوخته میشه  دیدن داره نه !   دِموده شده دیگه پارچش  ابله  

 

* و دیگه اینکه دلم داره واسه ی پنج شنبه که گوپی سمینار داره تالاپ تولوپ میزنه . 

 یعنی من میتونم (بعد از یک ماه) از اون پایین گوپیمو ببینمش و  نپرم بالا ؟    

 

 * راستی از زمان وبلاگ نویسی به بعد سومین خاستگاریه که...! وبلاگم چه خوش یمن بوده . مجرداااا بشتابید !  دیروز داشتم تلفنی با دختر خالم حرف میزدم مامان اومد گوشیو گرفت بهش گفت یه کم اینو = من  نصیحتش کن عروس بشه ! 

طفلک نمیدونه ته دل من یه گوپی خان نشسته که با هم برنامه هااا داریم  

* میگن قالبم دیر باز میشه ، اشکال از گیرنده بوده یا از فرستنده ؟  اگه از فرستندس بگین یه کاریش بکنم . من تو تغیر قالب حرفه ایم ! چشمک