.

.

لجبازی !

گ اونقدر نیومدم که به کل یادم رفته اینجا نوشتن هامو٬سه دفعه خطِ اول و پر کردم اما به دلم ننشست . البته تا چهارشنبه شب هنوز یه تتمه ای برام اینترنت مونده بود اما اونقدری نبود که بشه نوشت ... اعتیادم به اینترنت اونقدر زیاد شده که دو روز که نتونم بیام انگار با خودم یه چیزی کم دارم ٬همش تو حال و هوای خودم و تنهاییام حرفامو تو ذهنم برای اینجا مرورشون میکردم ٬گاهی تو خیال یه پست میزاشتم و گاهی هم تو کامنتدونی ها سرک میکشیدم . 

تو ین مدت اتفاق ِخاصی نیوفتاد فقط یه سری روزمرگی های تکرار شدنی تکرار شدن و تکرار شدن .و من تو دفتر ذهنم روی همه ی روزهای سپری شده و با ماژیک یه رنگِ سرتاسری میزدم به یه امیدی ... 

گاهی هم بازم اون حس های متناقض می اومدن سراغم و همه ی امیدهامو پوچ میکردن .چند وقت پیشا که داشتم نوشته هامو میخوندم کلی رفتم تو فکر!دیدم یه جا شادم یه جا غمگین یه جا پر از حسِ ناب ِعشقم یه جا از خودم و خودش ... نمیدونم چرا اینطوریم گاهی به سرم میزنه نکنه هنوز . 

بی خیال بریم سراغ ِ روزمرگی ها : هفت هشت ماه پیش مامان برام از سفر یه مانتو لی اورد ٬کلی روش کار شده و خوشکل بود اما خیلی برام بزرگ بود ٬چند وقت پیش رفتم دادم برام اندازش کردن ٬رنگشم خیلی کمرنگ بود و به دلم نمینشست دادم مشکی کردن ٬کلی خوشکل و شیک شده بود اما اندازم نبود ! چاق نشدم !اون خیاطه یه کم چسبون دوخته بود ٬موقعِ رنگم یه کم آب رفته بود . چه شود ! اون که دیگه به تنم اندازه نبود ٬دادمش به خواهری و تو خیابونا دربه در دنبال پارچه ی لی بودم .کلی گشتم تا پیداکردم ٬بازم مشکی نداشن آبی گرفتم و دادم رنگش کردن برام٬چشمتون روز ِ بدنبینه شد عین ِ پارچه ی چادر مشکی ! دیگه اصلا شبیه لی نبود .دست که میزدم دستام سیاه میشد٬خولاصه شستن و تو هاله گذاشتن و اتو کشیدنش بماند ٬دادم خیاط برام بدوزه تا چند روز دیگه آماده میشه ٬اما بعد از اون بازم باید یکی و پیدا کنم که برام گلدوزیاشو انجام بده ! اون قبلیه رو مامانم خریده بود ۲۵ اما این یکی ۳۰ پارچه٬۲۰ خیاط/۵ رنگ/و معلوم نیست چقدرم میگیرن روش کارکنن! چه شود این مانتوهه . اما بازم خدا کنه خوب بشه که به این همه گرفتاری بیارزه . 

دیگه اینکه چند روز پیش که با دوستم رفته بودیم دانشگاه٬کلاسمون تشکیل نشد ماهم از فرصت استفاده کردیم و رفتیم گردشون ! تو راه ِ رفت کلی شکو.فه های خوشکل دیدیه بودیم و دلمون قنج رفته بود برای عکس گرفتن ازشون ٬به خاطر همین برگشتنی نگهداشتم و رفتیم کلی عکس گرفتیم .

چند وقته رابطمون یه جوریه ... مثل قبلنا نیستیم ٬شدیم عینِ اوایل ِ آشناییمون دوتامون دنبال بهونه ایم ... زود دعوامون میشه .زود دلخور میشیم زود بحث پیش میاد .انگار نه انگار که یک سال و هشت ماه گذشته . نمیدونم چمونه شاید دیگه دوتامون خسته شدیم از همه چی از اینکه هی گفتیم کاش کاش کاش .از اینکه همش تو تنهاییا غصه خوردیم و به خودمون امید دادیم صبر صبر صبر ! نمیدونم شایدم من اینطوریم و اون نیست . شدیم عین ِ بچه ها ! لجبازی میکنیم . مثلا میگیم این کارو کردم چون تو اِل کردی . یا اینو گفتم چون تو گفتی بِل و... نمونش همین دیشب ! دیگه خسته شدم بهش اس مس دادم : (کاش به بهونه ی دوست داشتن ِ زیادی اینجور بحثمون نمیشد ٬نه نگران شدنتو میخوام نه کم محلی ِ توقع ِ بعدشو ٬به خاطرِ دو ساعت پیش ِگوشیم نبون معذرت میخوام) 

یکی پاش درد میکنه خیلی نگرانشم ٬ - امروز زیاد بهم محل نمیداد .بهش گفتم حالا که غصه دارم و ناراحتم تنهام میزاری؟ گفت اشکال نداره باشه به حساب ِ اون روزایی که من ازت دلخورم و تو تنهام میزاری ...