.

.

تناقضات ِ روحی !

داشتم فکر میکردم که چرا باید فکر و ذهنمو درگیر خونه ٬شوهر و ازدواج و رابطه و غذا پختن و خرید و ... کنم ! چرا یه کم از نوکِ دماغم اونورتر رو نمیبینم ؟ چرا این همه بسته و قدیمی . گیتی بفهم قرن قرن ِ بیست و یکه ؟! نه آقا محمد خان ِ قاجار ! 

قبلنا یعنی سه چهار سال پیش که هنوز با -آشنا نشده بودم واسه خودم یه تفکراتی داشتم عجیب !!! 

اینقدر توی یه چهار چوب ِ بسته فک نمیکردم / بیشتر به خودم میرسیدم ٬کارهام با برنامه بود٬ تفریحاتم به جا .  اصلا یه زندگی دیگه داشتم٬ به عبارتی جذاب تر بودم ... اما حالا نه ! 

نه که بگم به خاطره گوپیه ها نه ! این کنکور کرک و پرمونو ریخت تو جوب٬یه آبم روش . اون تفکرات عجیبی که گفتم قبلانا داشتم این بود٬ یواشکی بخونید :خیال باطل با خودم فک میکردم که شوهر کیلو چنده ؟ اما از اون جایی که اون موقع تا حدودی خونوادم بسته تر و مقرراتی تر از این بود من  زمانی استقلال پیدا میکردم که شوهر کرده باشم ٬ یه راه ِ حل ِ اساسی هم برای اینکه هم از قید و بند ِ اون شوهره هم خونوادم بیام بیرونم پیدا کرده بودم / این که بیام و با یه نفر توافقی ازدواج کنم اما یه مدت بعدش جدا بشیم و نخود نخود هرکی رود خانه ی خود ! اما اینجا دیگه اون خانه ی خود برای من خونه ی بابام نبود ٬خونه ی مستقی بود که خودم تو ذهن و تصورات و خیال پردازیهام داشتمش ! وای که چه خونه ای بودا ! یه آپارتمان ِشیک ِ گوگولی به اضافه ی یه ماشین ِ جیگری گوگولی تر با یه شرکت مهم ! که من حتما رییسش نبودم اما حداقلش این بود که یه آدم مهمی بودم تو اون شرکت که همه ازم حساب میبردن عینک صبحا شرکت بودم و عصر ها هم با دوستام به گردش و تفریح میگذشت ٬ به عبارتی جوونی میکردیم . 

اما حالا چی ؟ برنامم اینه : صبح اگه دانشگاه داشته باشم که پا میشم میرم دانشگاه ٬ از اون جایی که حس و حال و انگیزه ای ندارم  نیازی نیست دو ساعت قبلش پاشم و یه بندِ انگشت کرم پودر و رژگونه بماسونم رو صورتم ! به همون نیم نخود ضد آفتاب و نیمچه ریمل راضیم ... بعد از ظهر خسته و مونده بر میگردم و یه چرت ِ اساسی میزنم تا شش ! بعدم یه ذره کارای دانشگاه و وب گردی و یه ده دقیقه یا کمترم این وسط مستا با - حرف میزنم و دوباره خواب ! اگه دانشگاه نداشته باشم همون صبحم میخوابم و وب گردی میکنم ... 

نه تفریحی نه بیرون رفتنی نه ورزشی نه کلاسی نه هیچی ...  چرا ؟؟؟ 

باید بیشتر فکر کنم ٬ معنی این حرفام این نبود که الان از اینکه با - پشیمونم و هرچی ( ای کاش - نوشته هامو نمخوند ) معنیش این بود که باید بیشتر به زندگیم برسم ... فرصت ها رو به همین راحتی از دست ندم ... قبلا ها هر وقت این تناقضات ِ روحی به سراغم میومد یه بحث ِ حسابی  هم همراهش بود و یه دلخوری و ... اما حالا نمیخوام ٬ من به برنامه هام فک میکنم اما همونطور که دیشب گفت ( هر قدمی که پیشرفت میکنم به اثرش تو زندگی با تو فکر میکنم ) من ... 

خستم ٬ از دیروز یونی پین و خط کش ماژیک به دست افتادم رو این شیت های بیچاره ٬آخرم تموم نشدن ٬ الان از بازوم تا نوک ِ انگشتام تیر میکشه ... 

اینو :