.

.

گذر عمر !

گ بهمن ماه هم تموم شد ... چقدر روزای زندگیمون دارن تند و تند میگذرن و ما بی تامل تو دنیای  خودمون غرقیم ! گذر زمان برامون مفهومی نداره و اونقدر سرمون تو گرفتاری ها و مشغله هایی که برای خودمون درست کردیم گرمه که وقتی به خودمون میایم میبینیم هیچ ... 

همه ی دیروز ها امروز میشن ٬فرداها  دیروز و  آینده ٬گذشته  پوف !!! کلی از زندگی و جوونیمون رو از دست دادیم و تنها چیزی که میمونه حسرته ... 

این دو سه روز مشغول بودم . مشغولِ زندگی با خاطراتم ! از سال ۸۴ تقریبا هر روزمو دارم ٬دیروز و امروز نشستم و دونه دونه همشونو بردم توی یه تقویم ٬اونقدر زیادن که تمومی ندارن . با خوندن تک تک جمله هام غرق  میشم تو دنیای گذشته برای خودم تجزیه تحلیلشون میکنم و با خودم فکر میکنم ٬ میبینم از اون زمان تا به حال چقدر زندگیم مثل برق و باد گذشته و فرداهام خاطره شدن . چقدر تفاوت وجود داره از دیروز تا امروز ! چقدر طرز فکرم تغییر کرده و مشغله هام متفاوت .

باورم نمیشه وارد ِ یک سال و هشتمین ماه..... انگار همین دیروز بودن٬...   اولین ها دونه دونه جلوی چشمم میان و منو میبرن به لذت هاشون ... 

اس ام اس ها منو هل میدن تو گذشته و گاهی یه چیزی مثل ِ لبخند رو لبم میشینه ٬ گاهی هم گرمای اشک منو به خودم میاره ... ای کاش بودی تا لحظه لحظه های با تو بودن با تو ثبت بشن . 

دوستت دارم بیشتر از دیروز و کمتر از فرداها rose

شعر :

ماچ

پیکی از روز ولنتاین آمده / گرچه او قدری شتابان آمده  

انتظار از جیب ِ خالی کی رود /  عاشقی با نرخ ِ ارزان آمده 

کو خریداری که قربانش کنم  /  این دلی کز بهر ِ سامان آمده 

خرسکی کوچک شود در دست ِ تو ٬ /دل٬ نه پولی کز پدر جان آمده  

شاعر : -زباناز خود راضی 

 پ ن  ۲۶/۱۱/۸۷ :  از اونجایی که امروز تا گوگل ریدر و باز کردم از آپیدن ها و هدیه ها و گل ها و عروسک ها دهنم اینجوری باز موند و خودم اینجوری  شدم و این حس نسبت به - بهم دست داد تصمیم گرفتم یه کارایی بکنم !

 وقتی دیدم یکی واسه خانومش گلای آبی و سبز و .. گرفته ٬یکی رنگ قالبشو صورتی ناناز کرده ٬یکی داره واسه شوشوش شالگردن می بافه ٬یکی شوملش براش کلی کادو و هدیه خریده ٬یکی قراره امشب با عشقش بره بیرون ٬یکی کیک پخته و... یکی هم این گوشه تک و تنها نشسته و غمصه میخوره! نه از نداشتن جشن و کادوها ! از دوری  ی ی ی ی ی ی ی ی دست به کارشدم.

و اما اون کارها : بیرون نرفتم که بتونم برای گوپولی شکلات و کادو بکیرم ٬اما خوب در عرض ِچند دقیقه اینو(عکس پایین) درست کردم و فرستادم به میلش ! بوس های بوچ بوچی آف فرستادم٬ و از اون طرف  رفتم تو وبلاگش و روز ِعشقو بهش تبریک گفتم ... 

و اما - : در مورد ِ ولنتاین که مشهوده با شعر٬کادو مادو رو پیچونده و ماس مالی کرده ٬امروزم آخرین امتحان ِ ارشدش بود٬خودش میگه بد نبوده ... خدا یا هستی ؟؟ 

اون امتحانی هم که خراب کرده بود و انتظار ِ افتادن میرفت هم خدا رو شکر پاسیده و الان شده یه  مهندسِ تپلو و خوشمل ! خبر ِ پاسیدن هم من بهش دادم ٬ کلی کیفور شد .

 

                                به امید ِ صد ساله شدن عشقمون ٬روز ِ عشاق مبارکت باشه   

درگیری های ذهنیِ نیمه شبانه !

دیشب چند تا فکر نگذاشتن بخوابم . همشون زده بودن تو سر هم و بد جوری فکرمو مشغول کرده بودن : 

اولیش در مورد یه دوست تو دنیای مجازیه که خیلی وقت بود میخوندمش ٬با تک تک جمله هاش زندگی میکردم و روزی نبود که دو سه بار وبلاگشو باز نکنم ... اما خوب بنا به دلایلی مجبور شد از اون خونه ی کوچیک مجازیش بره ... من از جای جدیدش بی خبر موندم ! البته نه فقط من خیلی از دوستاش اما خوب حق داره شاید ! میترسه بازم لو بره ساکت

دوم قبولی ِ - تو امتحان ارشده . به کل فکر و ذهنمو گرفته ٬آخه برام جالبه که هیچ تلاشی هم برای قبولی نمی کنه .گاهی از دستش دلگیر میشم که چرا براش مهم نیست ٬اما بعد که میبینم طفلکی از صبح از خونه میزنه بیرون تا شب دنبال کارشه ٬ روزی حداقل ۱۰ ساعت کلاس داره و گاهی یه نهار درست حسابی هم نمیتونه بخوره ٬معلومه که شب که خسته و مونده میره خونه دیگه جایی برای حتی فکر به درس خوندن هم نیست ... با خودم گفتم خدایا جای حق نشستی دیگه ! 

موضوع بعدی مربوط به خودمه که توی دو تا پست پایین تر نوشتم ٬گاهی خیلی رنج میبرم چون پایه و اساسش کمبودِ اعتماد به نفس و جراته ! باید بیشتر تلاش کنم ... 

آخریشم مربوط به همون دوستمه که اون اتفاقات بینمون پیش اومد . هنوز تو بهتم ..  

و اما نتیجه گیری  : 

در مورد اون دوست وبلاگی دیگه نمیدونم چطوری خودمو راضی کنم که ... چند دفعه تا حالا بهش کامنت دادم و علنا دلتنگیمو ابراز کردم اما بی فایده بوده ... مشکل اینجاست که هرچی هم خودمو قانع میکنم که حتما اصلا دیگه وبلاگی نزده یا شایدم ساخته و دلش نمیخواد تو بری بخونیش بی خیال ! اما مگه میشه ... نمیدونم چرا تو این مورد دل به دل راه نداره !  افسوس

در مورد- قبولیشو سپردم به اونی که اون بالا نشسته .خودش بهتر میدونه صلاح چیه .همونی میشه که اون میخواد . 

خودمم مسلما باید رو اون مواردی که باعث میشن اعتماد به نفسم کم بشه کار کنم و یه برخورد جدی باهاشون داشته باشم ! 

و اما اون دوست ِدنیای واقعی ! به خدا نمیدونم چی بگم ! برام سخته .... از یه طرف میگم هشت سال رابطه حیفه ٬از اون طرف وقتی رفتارهای مغرورانشو میبینم ... نمیدونم شایدم روزِ تولدش با یه کادوی کوچیک یا یه پیام از طرف اون زبانمعذرت خواهی کنم و قضیه تموم بشه ... اما میدونم هیچوقت اون اس ام اسش یادم نمیره و رفتارم باهاش مثل قبل نمیشه ...  

.......... 

دیشب تو همین عوالم یه پیام به-دادم : نشک نخودیم خواب نمیرم و .... / صبح یه پیام ِ بلند بالا در مورد ولنتاین داده ٬شعره نمیدونم از خودشه یا نه ! اگه از خودش بود میزارمش چشمک

النفس راحته !

دو بار پست نوشتم ٬طولانی اما پرید دیگه حسش رفت .عربیم خوب نیست ٬عنوان بالا و بخونید نفس ِ راحت / این یعنی از بیستم دی تا پنجم امتحان داشتم از پنجم تا دو سه ساعت پیشم تحویل پروژه ... تا آخر هفته میخوام واسه خودم بزندگیم ! 

- پشت ِ گوشی : بوس بده  

من : ماچ 

گ  : خجالت نمی کشی بوس پسر مردم میکنی ؟ 

من : گوشیمو بوس کردم ! 

گ  : نامرد .. 

خندهزبان   

..................................

پ ن۲:۳۳    : انگار نه انگار که همین روزا امتحان ِارشد داره ! اول ِ هفته که اصفهان بود امروزم زنگ زده داریم با خونواده میریم پیست .میای؟  

منم پیام دادم کوفتت بشه / تا دلم خنک شه ! 

الانم فک کنم ناراحته یا بلکم قهر ... 

پ ن ۱۲:۲۸  :  امروز  رفته بود پیش باباش ٬خدا کنه اون مشکل هرچی زودتر تموم بشه و هرچی صسلاهه؟ پیش بیاد .

تناقضات ِ روحی !

داشتم فکر میکردم که چرا باید فکر و ذهنمو درگیر خونه ٬شوهر و ازدواج و رابطه و غذا پختن و خرید و ... کنم ! چرا یه کم از نوکِ دماغم اونورتر رو نمیبینم ؟ چرا این همه بسته و قدیمی . گیتی بفهم قرن قرن ِ بیست و یکه ؟! نه آقا محمد خان ِ قاجار ! 

قبلنا یعنی سه چهار سال پیش که هنوز با -آشنا نشده بودم واسه خودم یه تفکراتی داشتم عجیب !!! 

اینقدر توی یه چهار چوب ِ بسته فک نمیکردم / بیشتر به خودم میرسیدم ٬کارهام با برنامه بود٬ تفریحاتم به جا .  اصلا یه زندگی دیگه داشتم٬ به عبارتی جذاب تر بودم ... اما حالا نه ! 

نه که بگم به خاطره گوپیه ها نه ! این کنکور کرک و پرمونو ریخت تو جوب٬یه آبم روش . اون تفکرات عجیبی که گفتم قبلانا داشتم این بود٬ یواشکی بخونید :خیال باطل با خودم فک میکردم که شوهر کیلو چنده ؟ اما از اون جایی که اون موقع تا حدودی خونوادم بسته تر و مقرراتی تر از این بود من  زمانی استقلال پیدا میکردم که شوهر کرده باشم ٬ یه راه ِ حل ِ اساسی هم برای اینکه هم از قید و بند ِ اون شوهره هم خونوادم بیام بیرونم پیدا کرده بودم / این که بیام و با یه نفر توافقی ازدواج کنم اما یه مدت بعدش جدا بشیم و نخود نخود هرکی رود خانه ی خود ! اما اینجا دیگه اون خانه ی خود برای من خونه ی بابام نبود ٬خونه ی مستقی بود که خودم تو ذهن و تصورات و خیال پردازیهام داشتمش ! وای که چه خونه ای بودا ! یه آپارتمان ِشیک ِ گوگولی به اضافه ی یه ماشین ِ جیگری گوگولی تر با یه شرکت مهم ! که من حتما رییسش نبودم اما حداقلش این بود که یه آدم مهمی بودم تو اون شرکت که همه ازم حساب میبردن عینک صبحا شرکت بودم و عصر ها هم با دوستام به گردش و تفریح میگذشت ٬ به عبارتی جوونی میکردیم . 

اما حالا چی ؟ برنامم اینه : صبح اگه دانشگاه داشته باشم که پا میشم میرم دانشگاه ٬ از اون جایی که حس و حال و انگیزه ای ندارم  نیازی نیست دو ساعت قبلش پاشم و یه بندِ انگشت کرم پودر و رژگونه بماسونم رو صورتم ! به همون نیم نخود ضد آفتاب و نیمچه ریمل راضیم ... بعد از ظهر خسته و مونده بر میگردم و یه چرت ِ اساسی میزنم تا شش ! بعدم یه ذره کارای دانشگاه و وب گردی و یه ده دقیقه یا کمترم این وسط مستا با - حرف میزنم و دوباره خواب ! اگه دانشگاه نداشته باشم همون صبحم میخوابم و وب گردی میکنم ... 

نه تفریحی نه بیرون رفتنی نه ورزشی نه کلاسی نه هیچی ...  چرا ؟؟؟ 

باید بیشتر فکر کنم ٬ معنی این حرفام این نبود که الان از اینکه با - پشیمونم و هرچی ( ای کاش - نوشته هامو نمخوند ) معنیش این بود که باید بیشتر به زندگیم برسم ... فرصت ها رو به همین راحتی از دست ندم ... قبلا ها هر وقت این تناقضات ِ روحی به سراغم میومد یه بحث ِ حسابی  هم همراهش بود و یه دلخوری و ... اما حالا نمیخوام ٬ من به برنامه هام فک میکنم اما همونطور که دیشب گفت ( هر قدمی که پیشرفت میکنم به اثرش تو زندگی با تو فکر میکنم ) من ... 

خستم ٬ از دیروز یونی پین و خط کش ماژیک به دست افتادم رو این شیت های بیچاره ٬آخرم تموم نشدن ٬ الان از بازوم تا نوک ِ انگشتام تیر میکشه ... 

اینو :

زندگی٬موش !

موش ! بله موش !!!  دیروز رفتیم دانشگاه پیشِ استادمون تا کارهامون رو بهش نشون بدیم ٬ ببینیم بالاخره مهر تاییدی میخوره روش یا موش !  همینطور که نشسته بودیم و (اا) داشت کرکسیون میکرد یهویی ( کش کش خش خش تق توق و اینا ... ) یه صداهایی از کنار ِکمدِ استاد اومد ! من فک کردم شوفاژه صدا میده ٬ که استاد گفت چیزی نیست موشه ...  تعجب 

فک کردم داره شوخی میکنه٬ دوباره (اا) شروع کرد حرف زدن با استاد .دو سه دقیقه بعد ( کش تق توق کل کل )  (اا) گفت : استاد مثل اینکه موشه مهمون داره !  استادم گفت حتما ٬ بالاخره باید یه جوری اموراتمون بگذره یا نه ! واسه همین این اتاقو اجاره ی آقا موشه دادم. 

منو بگو مونده بودم این دوتا دارن چی میگن بهم ؟! به طرفِ استاد گفتم جدا موشه ؟ استاد :میترسی ... 

خلاصه چشمتون روز ِ بد نبینه موش بود ! به جان ِخودم موش بود ... فک کن یه اتاق ۶ متری٬اونم تو دانشگاه ... 

تا ما اونجا بودیم چند دفعه ای آقا موشه یا خانوم موشه از خودش اعلام ِ وجود کرد که یعنی من هستما هواستون باشه ... 

وقتی اومدیم بیرون به (اا) گفتم جدی جدی موش بود ؟ آره ! چند دفعه ست که میام پیش استاد اون موشه هم هست ... آخ 

احوالات گیتولانه !

گ انتخاب واحدم تموم شد ... کلی حرس؟ خوردم .اما خدا رو شکر حل شد، عین خنگولی ها اولش ترسیده بودم که این سیستم جدید کارکردش چطوریه و با جناب داداش خان افتاده بودیم رو کام... 

آهاااااااای خدا بازم طلبت ...بازم منو شرمنده کردی قلب از دیروز که اون قوله رو بهت دادم کلی هلپیدیما ! 

اندر احوالات گیتولانه باید بگم که چند شب پیش یه نیمچه طوفان ِ چند دقیقه ای بین منو جناب گوپی خان راه افتاد که به سلامتی در عرض همون چند دقیقه حل شد ... جریان از چه قرار بودش بماد ( یواشکی :ساکت تقصیر من بود ٬به قول گوپی ظرفیت شنیدن ِ شوخی رو ندارم !) 

دیگه اینکه مامان بابا پنجشنبه جمعه یه سفر ِدو نفره ی زیارتی ِکوچیک داشتن .اگه جور بشه برای عید ما هم یه سفر ِ خارجی زیارتی ِ ده روزه در پیش داریم ٬هنوز قطعی نیست... 

چندی پیش یعنی همون وقت که از دست گوپی دلخور بودم داشتم با خودم فک میکردم ببینم به قولِ معین راستی چی شد چه جوری شد اینجوری عاشقش شدم ... جدا چی شد ! نمیدونم ... همه فکر رو ذهنم رفته بود به اون دور دورا ... اولین دیدار، اولین چت ،اولین تک زنگ ،اولین صحبت ،اولین قرار ، اولین لمس ، اولین ماچ ،و بازهم اولین عشق آخرین عشق...  

   قسم به عشقمون قسم، همش برات دلواپسم
قرار نبود اینجوری شه، یهو بشی همه کسم
راستی چی شد، چه جوری شد، اینجوری عاشقت شدم  

شاید میگم تقصیر توست تا کم شه از جرم خودم 

دک*تر !

گ سه شنبه رفتم دکتر . آزمایش داد .گفت احتمالا کم خونیه ... 

چهار شنبه اول ِ صبح رفتم آزمایش خوووووووووون ! اول که میخواستم بشینم به اون یارو مرده میگم ترس داره ؟ یواش بکنینا... حالا یکی ندونه فک میکنه میخواد چی کارم بکنه   طفلک اونقدر ترسیده بود فک میکرد الانه که داد و هوار و اشک و ناله راه بندازم / البته چشام اشکولی شده بود ٬ترسیده بودم اما نه به اون شدت ...

وی ی ی دو باز ازم خون گرفت ٬ دفعه ی اول اشباهی زد نتونست خون بگیره اما دفعه ی دوم بیشترم گرفت ! یه خوردش تو سرنگ موند که انداخت تو سطل ... میخواستم بگم . اما نگفتم :-) 

چهار شنبه جواب آزمایشم رو گرفتم / آزمایش قند خون بود و تیرویید / قند خونم مشکلی نداشت اما تیرویید : نرمال ِ تیرویید ۳۰/۴ تا ۳۰/۱۰ هست . مال ِ من ۳۰/۱۱ ! پرکاری تیرویید دارم ٬واسه همینه چند ساله لاغر شدم ... البته هفت  هشت سال پیشم آزمایش تیرویید داده بودم اما اون موقع چیزی نبود ... 

شب رفتم دکتر ٬ بعد از سه ساعت انتظار ٬گفت چیز خاصی نیست .فعلا فقط دو تا قرص داد٬ شب بابا میگفت سه چهار ساعت وقتمون رو گرفت برای دوتا قرص ! امشب باید همه ی قرصا رو بخوری  

شب برای گوپی پیام دادم تیرویید دارم( گفت دیگه نمیام بَرِت دارم چشمک)  خواستم بگم مگه من نشستم اینجا تو بیای برم داری ؟!  اما نوشتم نه ه ه دروغ گفتم میتُرشم که  :-))) 

 پ ن : ۳:۳۴ ظهر :  بازم دلم گرفته٬گریم اختیاری نیست٬گریم اختیاری نیست ...

یواشکی و تقویم !

گ دیروز بازم یه روز  ِ یواشکی بود ٬ بعد از یک ماه و سه روز دیدار  ِنابی بود ! بسی دلمان تنگیده بود ... 

قرار گذاشته بودیم بشینیم با هم صحبت کنیم و یه تصمیم ِ نهایی واسه خودمون بگیریم ٬ گوپی تقویم ِ سال جدید گرفته بود و با یه ماژیک فسفری با خودش اورده بود . نشستیم از اول ِ تقویم روی روزهای رحلت و شهادت و روزهای عادی خط کشیدیم ٬ از اون طرف با ماژیک روزهای خوب رو رنگ کردیم . 

اول روزهای ِ آبان ماه رو هدف قرار دادیم ٬چون ماه آبان ِ سال دیگه پر از روزهای خوبه ... اما کم کم به خاطر ِ اینکه اواسط ِ ترم بود و مامان بابای منم قراره همون روزها برن سفر نظرمونو تغیر دادیم . از دی ماه تا دهم بهمن هم که محرم و سفره و هیچی . و در نهایت نتیجه این شد ! یعنی اگه خدا بخواد تا قبل از فروردین ِ ۸۹ یه اتفاق هایی میفته ...  

از هرکی در مورد حالم و افتادن فشار و این چیزا گفتم گفت منم همینطورم ٬به احتمال ِ زیاد همون کم خونی یا فقر ِ آهنه / احتمالا امروز برم دکتر .  

برای چندی تو قالب دلم تنوع خواست٬ مطمئنا بازم بر میگرم پیش همو زمستونی خودم.خوبه ؟ 

کاش گذر ِ زمان در دستم بود تا لحظه های با تو بودن را آنقدر طولانی کنم که برای بی تو بودن وقتی نماند ... 

سرگیجه !

گ اندر احوالات ِ این چند روزه باید بگم که : سه شنبه شب یکی از دوستای بابا زنگ زدن که میان خونمون ! حدودای ساعت ۱۲ شب رسیدن تا امروز ظهر هم بودن ٬ دوست ِ بابا بود +خانومش+دختر عموی خانومش و شوهرش + عموی خانومش ! 

جالبه تا دیشب هنوز مامانم نمیتونست بفهمه کی به کیه و کی ٬کیه کی ِ میشه٬ من و جناب داداش خان هم طی عملیاتی وسایل اتاق هامون رو ریختیم توی کمد دیواری و چند روزی به علت وجود مهمون ها رفتیم طبقه ی هم کف مهمون ِ خانواده ی گرام شدیم ! مهمون ها هم واسه خودشون طبقه بالا صفایی کردنا ... دیشبم نیمه های شب مُتُوجه شدم که لامپ حمام روشنه whistling ...  ( مهمونامون یکیشون بچه دار نمیشدن ٬یکی هم واسه سنگ کل*یه اومده بود بره دکتر ) 

دیگه اینکه دیروز صبح رفتم خونه خیاط تا مانتو شلوار ِ لی ی که مامان مهر ماه از کربلا برام اورده و یه جورایی همچون با هیکل من اصلا هماهنگی نداره رو بدم اندازش کنن برام که چشمتون روز ِ بد نبینه نمیدونم یهو چم شد احساس کردم الانه که بخورم زمین ... سرم داشت گیج میرفت و چشمام سیاهی (فعل به قرینه ی لفظی حذف شده ) 

البته این اتفاق اتفاق ِ تازه ای نبود چون قبلا هم تجربش رو داشتم سه سال پیش هم دو بار این موضوع پیش اومده بود ٬ نمیدونم قضیه چیه آیا یه چیزایی در حد ِ افتادن ِ فشاره یا قضیه جدی تره ... سه ٬چهار دقیقه چشمام سیاهی میره و حالت بهم خودن ِ تعادل پیدا میکنم و این اتفاق عموما زمان هایی رخ میده که 1 یا برای مدت ِ طولانی ایستاده باشم و 2 وقتی از خواب پا میشم.  ؟؟؟

گفته بودم (ها) بی افش رفته خاستگاریش و مامان باباش قبول نکردن ، همین الان دختر داییش بهم گفت امشب خاستگار داره و احتمال ِ ازدواجشم خیلیه ، هاج و واج مونده بودم ... مگه میشه دوسال و اندی رابطه به همین سادگی تموم بشه ! هرچی آدم بیشتر تو این دنیا زندگی میکنه چیزایی میبینه که ...

تقویم !

 گ مرسی از همه ی تبریک ها برای تولدم !  قلب

با اینکه جشنی چیزی در کار نبود ٬ اما امسال از بهترین تولد های عمرم بود / هم به خاطر وجود دوست های ماه ِ دنیای مجازی ٬ هم دوستای گل ِ دنیای واقعی ٬ موجی از اس مس ها و تبریک ها٬از پریروز تا امروز بهم فهموند٬هنوز هستند آدمای مهربونی که قلبشون پر ازعشق و احساسه...

قبلنا گفته بودم روزهای زندگیم با همه ی خوبی ها و بدی هاشون رو توی یه تقویمی  اینجا ثبت میکنم ... امروز یه تصمیم جدید گرفتم ٬ این یکی تصمیم کبری ست ! تصمیم گرفتم علاوه بر نوشتن روزمره هام٬ عکسایی رو هم که از اون روزها دارمو  اندازه ی کوچولو  ۴*۳ پرینت کنم و تو صفحه ی مربوطه بچسبونمشون !  در همین راستا امروز نشستم همه ی عکسایی که تو این چند سال از روزهای خوب ٬ با هم بودن ها و... داشتم رو جداشون کردم تا طی یک عملیات محرمانه ٬ پرینت و چسبونده بشن ...  

مطمئنم در آینده ... یه شب ِ سرد ِ زمستونی ٬ کنار یه شومینه ی گرم ِ گرم ٬ با یه فنجان قهوه ی داغ ٬ تنها چیزی که میچسبه خوندن ِ خاطره های ما شدنه !