.

.

اندر احوالات چهار پنج روزه ی ما !

 

 خلاصه اینکه یک شنبه صبح زود بابا اینا رفتن گوپی جون اومد و تا بعد از افطار حدودای ساعت هشت بود . با هم خورشت فسنجان درست کردیم که خیلی خوشمزه شده بود. بعد هم دو ساعتی رفت و باز اومد نیم ساعت خونمون بود که خاله و دختر خاله ها اومدن دم در خونه و ضد؟ 

حالی شد و گوپی جونم مجبور شد از در پشتی بره ! 

 

 

دوشنبه هم گوپـ ـی جونم از صبح پیشم بود و اول رفتیم نیم ساعت بیرون واسه کار عکسای من بعد هم با هم بودیم.بعد هم با هم سالاد و ماکارونی پختیم و خوردیم که سالاده واقعا خوشمزه شده بود !  اما ماکارونیو که من پختم زیاد به نظرم خوب نشده بود چون ربشو کم زده بودم و یه نموره هم به هم چبسیده بود  

شب هم منو رسوند برم عکسامو پرینت کنم و رفت.

 

 

سه شنبه صبح گوپـ ـی جونم کلاس داشت و نتونست بیاد من هم کارای دانشگاهمو انجام دادم و  چون دو  کلاس داشتم راهی دانشگاه شدم .از اون طرف هم چون گوپی گفته بود افطار نمیتونه بیاد خونمون موقع برگشت به (رز) زنگیدم که من میام دانشگاهتون دنبالت بریم خونه ما . 

رسیدیم خونه و چون هیشکدوممون روزه نبودیم ماکارونی ها رو داغ کردیم سه تایی خوردیم. 

البته یه کم هم سالاد خوردیم که بازم زیاد اومد. بعد هم گوپی جونم زنگید که خونه این ؟ ! 

من بیام ؟ 

که منم گفتم آره تشریف بیارین. 

و گوپـ ـی جونم اومد و کلی خندیدیم و حرف زدیم و خوش گذرودیم ... 

حدودای ساعت یازدا گوپـ ـی جونم رفت . اما دوستم (رز ) پیشمون موند !  یه خورده ای هم بی اش از دستش عصبانی شده بود که چرا وقتی گوپی اینجا اومده نرفته خونه .که حل شد قضیه.شب هم تا ساعت سه با هم حرف زدیمو تلافی یه مدت همدیگه رو ندیدنو در اوردیم.

 

 

 

چهار شنبه (رز) ساعت یازده صبح رفت و گوپی جونم اومد  و صبحونه خوردیم کللی با هم خوش گذروندیم و عید و با هم بودیم ! 

بعد هم چون مهمون داشتن مجبور بود بره . ساعت چهار و نیم برگشت. کلی شعر خوند.آهنگ گوش کردیم.خندیدیم.و خوش گذشت .اخر شبم رفتیم املت ( تخم مرغ/گوجه ) درست کردیم و زورکی خوردیم.بد مزه بوووووود. آبروم رفت 

گلهایی هم که واسش ساختم رو هم بهش دادم.و کللی معطلش کردم ه زود نره...  

ناخنم هم درد میکرد یه جوری فک میکنم چرک کرده اما چیزی معلوم نیست! ولی میخوره به چیزی درد میگیره. 

هی ناخنمو میدادم گوپی محکم فشارش بده که دردش خوب بشه 

چهار شنبه دلم نمیخواست بره ! 

 

 

 

پنج شنبه هم که در کمال ناباوری گوپـ ـی خوردنیم زنگ زد که من نیم ساعتی میام ببینمتو برم.منم کلی ذوقیدممممممممممممممممممممممممممممم 

وقتی اومد فقط نگاش میکردم احساس میکردم خیلی وقته ندیدمش.دلم تنگ شده بود. 

موقع خداحافظیش.....

 

  

گوپـ ـی جونم خیلی خوب و ماهه بینهایت دوسش دارم و به این سادگی ها از دستش نمیدم. بهترین منه !   قلبشو گرفتم و پسش نمیدم... 

بوچ

 

پ ن : مامان پنجشنبه ظهر اومد. 

لبم تبخال زده و باد کرده الان شدم شهره تو هوس