بعد از چندی اومدم که آپ کنم . فک کنم تا پنج شنبه رو نوشته باشم .
و اما بعد از آن جمعه ما عید فطرمون بود !
حالا چطوری ؟
اینطوری : عید فطر خانواده عمو بزرگیم و بابا و داداشم و مامانم و مامان بزرگم همگی رفته بودن سفر !
به خاطر همین موضوع بود که مهمونی هر ساله مون برگزار نشد و موکول شد به جمعه .
ما رسممونه که عید فطرا همگی جمع میشیم خونه مامانبزرگم و (کله پاچه + گیپا میخوریم )
خلاصه جمعه همه اونجا جمع بودیم .البته عید امسال یه ورودی جدید هم داشتیم ( زن پسر عمم : عه)
همگی جمع بودیم و کلی گفتیم و خندیدیم و خوش گذشت . طفلکی ( عه ) یه کم غریب بود و از جمع کناره میگرفت . رفتار و اخلاق دختر عموم هم به این موضوع دامن میزد . چون یه جورایی ( عه ) رو قبول نداشت و میگفت خونوادش به خونواده ما نمیخوره !
اما من اصلا این چیزا برام مهم نبود و رفتارم باهاش مثل بقیه بود تازه یه کم واسه غریب بودنش دلم میسوخت و هواشو بیشتر داشتم .
شنبه و یکشنبه هم که اتفاق خاصی نیفتاد .
دوشنبه هم به خستگی کلاس و متر کردن ساختمونای دانشگاه و مسخره شدن توسط پسرا گذشت .
شب هم با داداشم رفتیم کتاب بخریم که همش تموم شده بود و فقط 1000 تومن خرید کردیم !
سه شنبه که امروز باشه کلی کار داشتم و دیشب از خستگی هیچکدومشو انجام نداده بودم . هی خودمو گول زدم که صبح زود پا میشم انجام میدم .
صبح ساعت 4 بیدار شدم موبایل رو روی 4:30 تنظیم کردم / باز 5 / 5:30 .....
هی بیدار شدم گذاشتم نیم ساعت بعد !
آخرشم نزدیکای هفت بیدار شدم و تند وتند کارامو انجام دادم . نتیجشم این شد که از دو تا کلاس صبحم گذشتم تا کارم و تموم کنم . چهار تا شی*ت و طراح*ی یک ن*ما .
دیگه اینکه من هنوزم گوپـ ـیو ندیدمش ...
موندم چطوریه که فاصله ی دیدار هامون از دو هفته هم فراتر میره .