.

.

...

 گ 

 یکشنبه ۲۸/۷/۱۳۸۷ 

خیلی نوشتن از بی تویی برام سخته . سنگی به خدا ! 

 

چند بار این صفحه رو باز کرم اما نتونستم توش بنویسم . چی بگم وقتی نیستی . 

وقتی خاطره هامون میاد تو ذهنم میرسم به جنون کامل . 

گاهی وقتا وقتی به یه چیزی فکر میکنم یادم میره این فقط فکره ! 

باورت نمیشه امروز تو ایستگاه داشتم به این فک میردم که اگه من یه شب تنها تو این ایستگاه منتظر تاکسی باشم یکی از پشت بیاد یه چاقا بگیره پشتم ... 

یهویی احساس کردم از پشت یکی داره ناخنشو میزنه به کمرم ! 

ناخوداگاه سریع برگتم ببینم کیه . گفتم اوف ! 

شانس اوردم که کسی نبود به خدا وگرنه یه چیزی بهش میگفتم. بغل دستیم یه نگاه عاقل اندر صفیهی بهم کررررررد !  

یکشنبه شب :  دلت نیومد زنگ نزنی !   قربون دل کوچیکت برم  :-* 

رفتم واسه اون روز خرید کردم . از اون مانتو هایی که ....( این قسمت رو نمیتونم اینجا بنویسم بعدا میگم ! )

 

چقدر این چند روز گریه کرده باشم خوبه ؟  

چواب اس ام اسم که ...

من دلم تنگه چرا نمیفهمی .  .......................................