گ
نوشت ها :
* دوشنبه تقریبا اتفاق خاصی نیفتاد ٬ فقط تا هفت شب کلاس داشتم و خستگی بود .
* سه شتبه کلاس تنظیم تشکیل نشد و منم عصبی از اینکه توی دانشگاه بیکار بودم و از خواب صبح هم بی نصیب مونده بودم . بعد هم باید تا هشت شب میموندیم کلاس که من از فرط خستگی پنج و نیم جیم زدم و تقریبا هفت خونه بودم . ازه از راه نرسیده برامون مهمون ( دایی کوچیکیم )اومد و ...
* چهار شنبه صبح ها همیشه اون حس قشنگه ی تنبلی همراهمه ! اما تقریبا به خاطر غیبت هام مجبور به مبارزه باهاش هستم و میرم کلاس . شب هم قرار بود دوستم بیاد کمکم که کارهای دانشگاه رو انجام بدم که به خاطر شوفاژ کارای محترم برنامه کنسل شد و من به تنهایی تا پاسی از شب اینجوری کار کردم .
* پنجشنبه صبح هم بابا منو نبرد ایستگاه ( چون تنبلی کردم و دیر آماده شدم ) دیرش شده بود . منم با خیال راحت آژانس گرفتم و سر راه هم دو تا از دوستامو برداشتم و بدو به طرف دانشگاه ٬ تازه هر کدوممون هم اندازه ی هیکلمون وسیله همراهمون بود . شش تومنی هم تقدیم راننده ی محترم شد
حالا این بی خوابی دیشب و شش هزار تومان٬ قابل ِتحمل بود اگه استادی در کار بود و از پرواز جا نمونده بود
بی خیال !
ای بابا گ نوشت تبدیل شد به دانشگاه نوشت ٬ و اما گوپـ ـی نوشت :
از اونجایی که کلاس کنسل شده بود با گوپی قرار گذاشتم که قبل از رفتنش یه بار دیگه همدیگه رو ببینیم / اونم تا یازده کلاس داشت که کلاسشو ۹:۳۰ پیچوند
اوتوبوس که فس فس کنان میرفت / منم که دیر میرسیدم سر قرار / بی خوابیِ دیشبم که بی فایده شده بود و کلاس تشکیل نشده بود / از اون طرفم کلی از دست دوستم عصبی بودم که یک ساعت منو معطل خودش کرده بود و باعث شده بود دیر برسم ٬ و تازه میخواست بره نماز خونه بخوابه و ...
همه و همه دست در دست هم داده بود که کلی اخمام بره تو هم و چشام منتظر تلنگر !
وقتی رسیدم سر قرار از زمین و زمان شاکی بودم و میخواستم همه رو به باد ف ح ش بگیرم !
آخر سر هم با چند تا قطره اشک عصبانیته فروکش کرد .
* اما میدونم که همه این بهونه گیری هام واسه ی اینه که گوپی دو هفته باید بره تهران . جمعه میره
- آهای گوپـ ـی دلم برات تنگیده میشه !
- آهای گوپـ ـی نمیدونی چه حس ِ نابیه وقتی بهم میگی ( من عاشق چشمای درشتتم ! )
- آهای گوپـ ـی مزه ی تمر ِ ترشی که امروز با هم خوردیم هیچوقت یادم نمیره !
- آهای گوپـ ـی دوست دارم !