.

.

از سر ِ دلتنگی !

گ یه مدته به کل از درس و دانشگاه عقب موندم ٬چند روز پیشا عزممو جزم؟ کردم و همه ی جزوه های نصفه نیمه مو کاملشون کردم .باورم نمی شه یه ترم داره تموم میشه و من هنوز فرصت نکردم یه نگاه ِکوچولو به خیلی از درسام بندازم.دیروز گوپی میانترم داشت ٬ به این نتیجه رسیدم که وقتی گوپی درس میخونه منم میتونم حواسمو جمع کنم و به کارای عقب موندم برسم.امروزم نتیجه ی وقت گذاشتن واسه یکی از پروژه هامو دیدم٬باورم نمیشد اگه یه کم واسه کارهام بیشتر وقت بزارم میتونم به راحتی نمره ی تاپ ِکلاس رو واسه خود ِخودم کنم ! 

 *  چند روز پیشا به حال و هوای پارسال این موقع ها رفتم و یه سری به تقویم ِخاطراتم زدم٬تقریبا از سوم راهنمایی کمابیش خاطراتمو دارمِشون ! دلم واسه ی تقویم هشتادوهفت سوخت٬ یه مدته وبلاگ واسش هوو شده و دیگه تحویلش نمیگیرم٬اما دیروز تا اون جایی که یادم میومد پُرِش کردم و نگذاشتم بیشتر از این غصه بخوره ... 

 

 اگه خدا بخواد فردا یواشکیه ٬ گوپیـ ـو بعد از حدودا بیست روز می بینمش٬ برامون دعا کنید ... 

خدا یا بهترین هدیه ای که می تونی تو سال ِ هشتاد و هشت بهم بدی اینه که گوپی ارشد قبول بشه٬ هستی دیگه ! میشنوی صدامو ... 

آهای اونی که اون بالا بالاهایی تنهامون نگذار ... 

 ------------------------------------------------------------ 

پ ن :  امروز بعد از بیست روز ما دوتا بازم تونستیم همدیگه رو ببینیم .صبح ِزود گوپـ ـی خان رفته بود امامزاده...  منم یه ربع به نُه از خونه زدم بیرون و دقیقا نُه محل ِ کارش بودم ! اول گوپـ ـی منو مجبورم کرد وضو بگیرم تا با هم دعای معراج رو بخونیم٬ (گوپی خیلی به این دعا اعتقاد داره)  منم از اون جایی که ریملم میومد پایین نمیخواستم برم وضو بگیرم اما به زور گوپی منو هل داد تو سه نقطه... 

بعد هم کلی حرف زدیم و خوردنیجات از قبیل ِ عسل و پفک و شلغم خوردیم ! چقدرم اینا با هم جور در میان   

یه موضوعی هم پیش اومد که کلی اعصابمون رو به هم ریخت ٬اما تقصیر هیچکدومِمون نبود٬نفر ِسومی هم در کار نبود٬حالا پیدا کنید پرتقال فروش رو... بماند که اکش ِ جفتمونم سر این قضیه در اومد.

اما کم نیوردیم و بیخیال ِ اون قضیه شدیم و بازم به حرفامون ادامه دادیم و راجع به خیلی چیزا حرف زدیم... فِک کنم روز خاستگاری از کم حرفی باید بشینیم فقط همدیگه رو نگاه کنیم٬ ....