.

.

فردا بهتری و بد ترین !

گ یعنی من فردا میتونم جلوی این همه آدم حرف بزنم ...  

پ ن : اصلا فکرشم نمیکردم بتونم ٬ و نفر اول برم اونجا وایسم به حرف زدن . یه بار ِ یک ترمه از دوشم برداشته شد ٬ سخت بود اما شد ! 

قبلا هم سمینار داده بودم یه بار اما تنهایی نه ! بماند که اولش هول کرده بودم و به جای اینکه دکمه چپ رو بزنم که پاور پوینت بره جولو راست رو میزدم و هی برنامه از اول شروع میشد ٬ اما خوب٬ کسی نفهمید و منم تندی خودم و جمع کردم .  خدا رو شکر اون یه عده چندشی که نمیتونستم جولوشون حرف بزنم نبودن ٬ یکی دوتاشون هم بعدا اومدن که دیگه بی خیال من افتاده بودم رو فاز اسپیک . 

گوپـ ـی این روزا امتحان داره و تند و تند داره امتحاناش رو میده ٬ به همون دلیلی که خونشون در حال ِ تعمیره این روزا هم از چت و مت خبری نیست و بسی دلمان تنگیده ... 

کلی حرف دارم اما اصلا حسش نیست .نمیدونم چرا ... الی خانوم ِ بی معرفتم که رفته و ... 

آها چرا حرفم یادم اومد : یه بازی وبلاگی تو وبلاگ آزاد دیدم خوشم اومد دوس دارم انجامش بدم . 

چهار مورد از بهترین ها و بدترین اتفاقات زندگی ؟  

بهترین ها :  

۱) قبول شدن ِ دانشگاه ٬ تو رشته ای که دوسش داشتم . 

۲) شروع رابطم با گوپـ ـی  

۳) 

۴)  

هنوز پیش نیومده ... 

بدترین ها : 

۱) خیانت ِ دو دوست با هم تو یک روز ٬ تو یک زمان بهم ٬ بماند که این اتفاق برام خیلی خیلی هم خوب تموم شد اما اون موقع خیلی حس ِ بدی بود ... و پیش اومدن یه ارتباط ِ هرچند کوتاه و کوچیک با یکی از همون دو نفر ٬ ای کاش هیچ وقت پیش نمیومد .  

2) دروغی که به گوپـ ـی گفتم و ماجراهایی که بعد از اون پیش اومد ... از بدترین روزهای زندگیم بود ... خیلی داغون شدم / بهش قول داده بودم که دروغ نگم ، البته اون دروغ رو قبل از قول داد گفته بودم اما ....

۳) روزی که بابام تصادف کرد ٬ ۴ سال پیش ٬از همون عصر به دلم بد افتاده بود اما ...  بدترین لحظه اون لحظه ای بود که بابامو از بیمارستان اوردن ٬ یه پاش که کوفته شده بود راست نمیشد ٬ منم یه لحظه فک کردم پای باباییم قطع ... 

۴) تصادف کردن داداشم ٬ اردیبهشت همین امسال ٬ بدترین لحظشم او لحظه ای بود که از در اومد تو و دستمال ِ خونی دستش بود٬ یکی از دندوناش شکسته بود ٬ تو نگاه ِ اول فک کردم چند تاش شکسته ... اونم خیلی حس ِ بدی بود ...