.

.

سرگیجه !

گ اندر احوالات ِ این چند روزه باید بگم که : سه شنبه شب یکی از دوستای بابا زنگ زدن که میان خونمون ! حدودای ساعت ۱۲ شب رسیدن تا امروز ظهر هم بودن ٬ دوست ِ بابا بود +خانومش+دختر عموی خانومش و شوهرش + عموی خانومش ! 

جالبه تا دیشب هنوز مامانم نمیتونست بفهمه کی به کیه و کی ٬کیه کی ِ میشه٬ من و جناب داداش خان هم طی عملیاتی وسایل اتاق هامون رو ریختیم توی کمد دیواری و چند روزی به علت وجود مهمون ها رفتیم طبقه ی هم کف مهمون ِ خانواده ی گرام شدیم ! مهمون ها هم واسه خودشون طبقه بالا صفایی کردنا ... دیشبم نیمه های شب مُتُوجه شدم که لامپ حمام روشنه whistling ...  ( مهمونامون یکیشون بچه دار نمیشدن ٬یکی هم واسه سنگ کل*یه اومده بود بره دکتر ) 

دیگه اینکه دیروز صبح رفتم خونه خیاط تا مانتو شلوار ِ لی ی که مامان مهر ماه از کربلا برام اورده و یه جورایی همچون با هیکل من اصلا هماهنگی نداره رو بدم اندازش کنن برام که چشمتون روز ِ بد نبینه نمیدونم یهو چم شد احساس کردم الانه که بخورم زمین ... سرم داشت گیج میرفت و چشمام سیاهی (فعل به قرینه ی لفظی حذف شده ) 

البته این اتفاق اتفاق ِ تازه ای نبود چون قبلا هم تجربش رو داشتم سه سال پیش هم دو بار این موضوع پیش اومده بود ٬ نمیدونم قضیه چیه آیا یه چیزایی در حد ِ افتادن ِ فشاره یا قضیه جدی تره ... سه ٬چهار دقیقه چشمام سیاهی میره و حالت بهم خودن ِ تعادل پیدا میکنم و این اتفاق عموما زمان هایی رخ میده که 1 یا برای مدت ِ طولانی ایستاده باشم و 2 وقتی از خواب پا میشم.  ؟؟؟

گفته بودم (ها) بی افش رفته خاستگاریش و مامان باباش قبول نکردن ، همین الان دختر داییش بهم گفت امشب خاستگار داره و احتمال ِ ازدواجشم خیلیه ، هاج و واج مونده بودم ... مگه میشه دوسال و اندی رابطه به همین سادگی تموم بشه ! هرچی آدم بیشتر تو این دنیا زندگی میکنه چیزایی میبینه که ...